بوف کور، یکی از بحثانگیزترین آثار ادبی در طول تاریخ هزار و صد ساله ادبیات فارسی به شمار میآید و در دوره حاضر نیز ادبای ایرانیتبار بیشتر در باب بوف کور میگویند و مینویسند تا هر موضوع دیگری مربوط به فرهنگ ادبی ایران معاصر. منتهی در بیشتر سخنرانیها و دیگر مباحث در زمینه بوف کور در حین تمجید یا تکفیر مؤلف و تفسیرهای فضل فروشانه و روشنفکرانه از کتاب، متن بوف کور به عنوان سلسله بسیار دقیق و مشخصی از واژهها و تصاویر و عملیات و حرفهای بسیار عجیب و غریب گاهی فراموش میشود. در اینجا خلاصه کتاب بوف کور را که مایکل هیلمن نوشته است، میخوانید.
خلاصه داستان بوف کور
مردی بیاسم، نقاش پیشه، متفکر، خدانشناس و سراپا وسوسه شروع میکند به تعریف دردی باورنکردنی و به نوشتن جریان اتفاقی مافوق طبیعی که دو ماه و چهار روز قبل اتفاق افتاده و زندگیاش را دگرگون و زهرآلود کرده است. این مرد میگوید که هدفش از نوشتن بیشتر و بهتر شناختن خود اوست.
از حرفهای این راوی و از سبک روایت او استنباط میشود که تحصیل کرده است و آشنا با ادبیات و تفکر غربیِ اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم. مثلا آثاری از ادگار آلن پو و چارل بودلیر رنه ماریا ریلکه و اتورانک در او خیلی تاثیر گذاشتهاند. این امر تعجبآور است چون به قول خودش منزوی و ساکن خانه دنجی در نزدیک خندقهای تهران هفتاد هشتاد سال پیش است.
دو ماه و چهار روز قبل در سیزدهم فروردین، شب هنگام زنی سیاهپوش جلو خانه راوی ظاهر میشود. این زن دختر اثیری است که راوی قبلا از توی سوراخ هواخوری در خانهاش او را دیده بود و شیفتهاش شده بود، اما بعدا نتوانست دوباره او را پیدا کند و حتی سوراخ هواخوری هم برای همیشه ناپدید شد. دختر اثیری وارد خانه میشود و بدون اینکه حرفی بزند روی تختخواب راوی دراز میکشد. راوی مقداری شراب لای دندانهای کلید شده دختر میریزد و پهلویش دراز میکشد. ملتفت میشود که دختر مرده است. راوی احساس میکند که باید دو کار انجام دهد. یکی اینکه از چشمهای مورب ترکمنی و افسونگر دختر تابلو بکشد و دوم اینکه ترتیب دفن جسد را بدهد.
نزدیک سپیده صبح چشمهای دختر به طور معجزهآسا باز میشود و راوی آنها را روی کاغذ میکشد. سپس جسد دختر را تکه تکه میکند و تکهها را در چمدان میتپاند. در بیرون خانه، پیرمردی با کالسکه نعشکشی پیدا میشود که راوی و چمدان سنگینش را به شاه عبدالعظیم میبرد. و آنجا در حین کندن گور، کالسکهچی یک گلدان عتیقه ری پیدا میکند.
جسد دختر که دفن شد، راوی تک و تنها در تاریکی میگردد. دوباره پیرمرد کالسکهچی پیدایش میشود و گلدان راغه را به راوی تعارف میکند و او را سوار کالسکه میکند و به خانهاش میرساند. در خانه، راوی که گلدان را نگاه میکند متوجه میشود همان تصویری که روی تابلوی خودش و همان صحنه دختر اثیری که از هواخور دیده بود دور گلدان نقاشی شده. او در حال کشیدن تریاک محو تماشای هر دو تصویر میشود. و در اینجا یک داستان کوتاه کامل به پایان میرسد.
به سبک گوتیک
داستانی به شیوه گوتیک و مملو از تصاویر سورئالیستیک که ممکن است هر تصویر و عمل در آن نمادی سمبلیک باشد. منتهی چون راوی عجیب و غریب قابل اعتماد نیست و یا حتی به قول اکثر منقدان دیوانه است، خواننده نمیتواند رابطهای مسلم بین حرفهای راوی و عالم واقعی خارج از آنها برقرار کند. به علاوه کتاب هنوز تمام نشده، راوی در ادامه روایت خود مینویسد که پس از کشیدن تریاک در دنیای جدیدی بیدار میشود که در آن به شهر ری میگویند عروس دنیا، یعنی راوی در عالم خواب و رویا به زندگی و یا وضعیت قرون وسطایی برگشته، شاید با الهام از قدیمی بودن گلدان راغه داستان اول و نقش مینیاتوروار روی آن.
در این دنیای جدید و قدیمی باز راوی مینویسد که اتفاقی افتاده که باید آن را برای سایه خود تعریف کند. ولی این دفعه از دستگیر شدن توسط داروغه و یک دسته گزمه میترسد و مینویسد که لکههای خون به عبا و شالگردنش چسبیده.
اضافه میکند که دیروز مردی جوان به نظر میرسید در حالی که امروز همانند پیرمردی است شبیه مرد کالسکهچی داستان اول و عین یک مرد خنزر پنزری که هر روز بساطش را در کوچهای رو به روی پنجره اطاق راوی پهن میکند. در دنیای جدید داستان دوم، راوی تنها نیست. زنی دارد که او را لکاته صدا میزند و خانواده زن و یک پرستار و حکیمباشی محل دور و بر راوی هستند. به علاوه مدتی است که راوی ناخوش است.
داستان دوم
در داستان دوم، راوی اول سرگذشت مادر و پدر خود را که هرگز آنها را ندیده است مینویسد و سپس به پیشامدهای پنج روز متوالی میپردازد که در روز آخر با ریخت و لباس پیرمرد خنزر پنزری و گزلیک به دست به اطاق زنش میرود و در حین عشقبازی با او چاقو به بدن زن فرو میرود و زن میمیرد و یکی از چشمهای زن سرانجام در دست راوی است. در این هنگام راوی در آینه به خود نگاه میکند -میبیند که عین پیرمرد خنزر پنزری شده است. از شدت اضطراب راوی یکمرتبه بیدار میشود.
تقریبا موقع طلوع آفتاب است. راوی گلدان راغه داستان اول را جستوجو میکند تا بیشتر تصویر دختر اثیری روی آن را تماشا کند. اما گلدان نیست. از خانه او پیرمرد کالسکهچی همراه با چیزی شبیه کوزه در دستمال با چالاکی مخصوصی دور میشود. راوی به خود نگاه میکند و میبیند که سرتاپایش آلوده به خون است. در ضمن فشار وزن مُردهای را روی سینه حس میکند… کتاب در همینجا تمام میشود.
یک سوال
خلاصه مواد داستانی بوف کور هم اشارهای است به منحصربهفرد بودن ساختار و راوی کتاب و هم این نکته را به دنبال میآورد که ما دوستداران داستانی فارسی که اکثریت قریب به اتفاق بوف کور را شاهکار و سزاوار شهرت جهانی میدانیم باید از خود بپرسیم چرا خارج از دنیای فارسیزبانان و قلمرو ایرانشناسی و در حالی که بیش از چهل سال از انتشار ترجمههای فرانسه و انگلیسی بوف کور میگذرد، کتاب هدایت در عالم ادبیات جهانی مخصوصا در اروپا و امریکا هنوز گمنام و بیخواننده مانده است.