نفرت از «هیتلر» و جنگ جهانی دوم سبب شد که اکثر مردم جهان، بهویژه آنها که مستقیما در معرض خشونت نظام هیتلری و عواقب ناشی از جنگ قرار گرفتهاند، به آلمانیها و متحدانشان با بدبینی بنگرند؛ در حالی که بسیاری از سربازانی که در ارتش آلمان و متحدانش خدمت میکردند مانند همه انسانهای دیگر، عواطف، افکار و تمایلات انسانی داشتند و برخلاف نفرت از جنگ، مجبور به شرکت در آن شدهبودند. جنگی که برای آنها جز گرسنگی، خستگی و نافرجامی آرزوهایشان چیزی به همراه نداشت. کتاب آدم کجا بودی؟ روایت زندگی و سرنوشت سربازانی است که از جنگ فقط قطعات حلبی و عنوان درجه نصیبشان شد.
شخصیت اصلی
شخصیت اصلی داستان مربوط است به یک مهندس معماری به نام «فاین هالس» که به شدت از جنگ خسته شده است. او در عملیاتی جنگی، زخمی و به بیمارستان منتقل میشود و از اینکه زخمی شده است، احساس خوشبختی میکند چون فرصتی برای استراحت پیدا میکند. درمیان مجروحها و بیمارها سرهنگی میبیند به نام «برسن» که حرف نمیزند و فقط گاهی فریادکنان کلمات شامپاین و زن کوچولو را بر زبان میآورد. او عمدا حرف نمیزند و زمانی که معاینه میشود نیز عمدا به یک نقطه خیره میشود تا نگاهش به کسی نیفتد.
او به خوشیها و دلبستگیهایی که پیش از جنگ داشت، فکر میکند. برسن سرپیشخدمت هتل بود. میزان تعظیم او در برابر مشتریها به طبقه اجتماعی این افراد بستگی داشت. درعینحال، به هیچکدام از آنها روی خوش نشان نمیداد و از دیگران توقع تملق داشت. او پس از صرف غذای رایگان در هتل به اتاق اجارهای خود در شهر میرفت و شامپاین مینوشید…
تا همینجا به وسعت و ژرفای دانش نویسنده پی میبریم. او برای انتخاب فردی که قرار است بعدها به سرعت رشد کند، شخصیتی را برمیگزیند که هم چاپلوس است و هم تشنه آنکه دیگران تملقش را بگویند. مهمتر از این خصوصیت، او باطنا مردمگریز است و در نهان حتی آنهایی که در برابرشان تعظیم میکند، تحقیر میکند. از چشم او، همنوعان چیزی نیستند جز ابزار رفع نیازش؛ مثلا پاسخگویی به غریزه جنسی او. خواننده با دیدن این شخصیتهای داستانی به این نکته پی میبرد که نویسنده اهمیت زیادی به روانشناسی میدهد؛ در نتیجه به خودی خود در پس این رمان، اندیشهای در نظر دارد. اما این یکسوی موضوع است، سویدیگرش این است که نویسنده به روح و روان انسانها توجه دارد.
سایر شخصیتهای کتاب آدم کجا بودی
اما متاسفانه در نوشتن کتاب آدم کجا بودی، رویکردی رفتارگرایانه دارد و از درونکاوی شخصیتها -آنطور که در کارهای بعدی او میبینیم (مثلا «عقاید یک دلقک» یا «سیمای زنی در میان جمع») خبری نیست. شخصیتهایش، از جمله همین برسن، به علت رفتارگرایی افراطی از یکسو و رئالیسم منفک از روانشناختی و وجوه استعلائی از دیگرسو، بهاصطلاح، آسیبشناختی (Patallogic) نشدهاند و در حد «افراد واقعی» باقی ماندهاند. به بیان دیگر چیزی از توشوتوان هنری نویسنده به این شخصیتها افزوده نشده است. شاید به این علت که بار واقعیت خشن {جنگ} هنوز روی ناخودآگاه هاینریش بل سنگینی میکرد و تخیل را در سایه قرار میداد.
باری، تنها مایه دلخوشی رابطه پنهانی با زنها است که نتیجهای جز انزجار زنها از او به بار نمیآورد. او در ارتش به جوانان آییننامه جدید نظام وظیفه را با سختگیری و دقت زیاد آموزش میدهد و نتیجه کارش دریافت درجه سرهنگی و رسیدن به فرماندهی یک هنگ است. خواننده در هر جای جهان که باشد، چه در کشورهای تحت حکومتهای توتالیتر و چه در جوامعی که سرمایه و سرگرمیهای روزمره جای توطئه و خشونت حکومت نوع اول را میگیرد، از ارتقا درجه برسن، این «کوتوله سیاسی» تعجب نمیکند؛ زیرا جایگزین او را در جامعه خود میبیند. ژوزف گوبلز همیشه میگفت: «خوشبختی بزرگی که انسان معاصر میتواند تجربهاش کند این است که یا خود نابغه شود یا به یک نابغه خدمت کند.»
برسن فردی کاملا معمولی و سطحی است که نه طرز فکر خاصی دارد و نه وابسته به حزبی سیاسی است. برای او فرق نمیکند که چه کاری انجام دهد، ولی ویژگیهای رفتاریاش در هرکاری سبب موفقیت او میشود. ویژگیهایی که در جنگ نهایت کارآیی را دارند و در خدمت جنگافروزان است. البته با وجود این ویژگیها، در نهایت او نیز از جنگ خسته میشود و خستگی خود را با تمارض نشان میدهد؛ چیزی که در مورد برسن، عالیترین راهکاری است که نویسنده پیش روی شخصیتش میگذارد.
این رمان 180 صفحهای، بیش از حد معمول، شخصیت و رخداد دارد و پیشینه وگذشته همه شخصیتها نیز بهنوعی روایت میشود. گرچه ایجاز نویسنده قابل تحسین است اما بهتر بود به جای پرداختن به شمار کثیری از انسانها، عده آنها کمتر میشد و در مقابل کالبدشناختی آنها عمیقتر.
ایدئولوژی و روایت داستان
در هر جنگی، طرح اصلی به عهده خود جنگ است اما انگیزشها یعنی فصل مشترک عناصر روایت با طرحی که در شخصیتپردازی شکل میگیرد، میتواند به مثابه پاره طرح (Subplot) و پاره روایتها عمل کند؛ چیزی که به احتمال قریب به یقین در زمان نگارش این اثر برای بیشتر نویسندههای جهان به صورت یک مؤلفه درنیامده بود. از این رو، واقعگرایی نویسنده که در زمانه خود از شاخصترینها بود، بدانجا میرسد که ما شخصیتها را یا در خصوص جنگ میشناسیم یا مخالفت با جنگ. حتی عشق هم به نوعی به صورت رویگردانی از جنگ درمیآید.
دقیقتر بگویم: هانریش بل موضوع خصومت با جنگ یا جانبداری از آن را در ادبیات خود به صورت ایدئولوژیک درمیآورد (منظور وجه معرفتشناختی ایدئولوژی است، نه وجه سیاسی آن.) در نتیجه عملکرد شخصیتها از موجودیت داستانی آنها خارج میشود و به وضوح در اختیار نویسنده قرار میگیرد. ما منکر نوعدوستی و انسانگرایی والای بل و جانبداری او از انسانهای تحقیرشده و ملل غارت شده نیستیم ولی اینجا بحث بر سر روایت است نه ویژگیهای نویسندهای که دست بر قضا کتاب آدم کجا بودی را بیشتر از همه آثارش دوست دارد.
یکی از شخصیتهایی که نویسنده به طرزی شتابزده از بازنمایی وجوه متکثر او میگذرد، فیلس کایت است. این شخصیت زود میآید و میرود. اصولا آمدن و رفتن شخصیتها و حضور آنها به مثابه «کنشگر و گفتگوکننده» بیشتر به نمایشنامه شبیه است. البته داستایوسکی هم از این شیوه استفاده میکرد ولی او با به کارگیری «استراتژی کمرنگ کردن گره از طریق پرداختن به شخصیتها» بهنوعی دست به شخصیتپردازی میزد. بل این شگرد را به کار نمیگیرد، در نتیجه، جستوجوی «تقاطع متکثر شخصیتهای متفاوت و زمان و مکان و رخدادهای متنوع» در این رمان راه به جایی نمیبرد؛ مگر اینکه از تکثر شخصیتها و تنوع زمان، مکان و رخداد چشمپوشی شود.
سربازان بیگناهاند؟
نویسنده نشان میدهد که بیشتر افراد جبهه آلمان و متحدانش، افرادی معمولی و بدون تفکر خاص سیاسی بودند؛ آدمهایی که جنگ، آنها را محتاج ابتداییترین ضروریات زندگی مثل آبوغذا میکند. آنها برای تحمل سختیها و خشونت جنگ که فراتر از ابعاد روحی و انسانیشان است، به دنبال عشق میروند؛ عشقی که به محض نزدیک شدن به آن، جنگ و جنگطلبان، آن را از دستشان میربایند و آنها را با آرزوهایشان ناکام باقی میگذارد. زمانی که نویسنده به افرادی مانند فیلس کایت اشاره میکند، در واقع وجود نظامیانی را تصویر میکند که هوادار هیتلر، عقاید فاشیستی و نژادپرستانه او و تبعیت کورکورانه و محضاند. خشونت جنگ و اعمال وحشیانه آلمانها منسوب به این عده قلیل میشود.
بهعبارتی، جنگ را نه افراد و اتباع ملل که عده کمی از سردمداران آنها برای پیشبرد اهداف خود، راه میاندازند. سربازها با همه درجات و از همه طبقات برای حکومتگران نه موجودی به نام انسان و با عواطف و افکار انسانی، بلکه گوشتهای دم توپی بیش نیستند. آیا مردم عادی یک کشور -مثلا آلمانیها- به علت حضور در جبهههای جنگ و بقای قدرت لجامگسیخته حاکم بر کشورشان، از نظر تاریخی موجهاند و بیگناه؟
هانریش بل این پرسش را که در مباحث جامعهشناختی و روانشناختی به مناقشهای پرطول و تفصیل تبدیل شدهاست، به نفع هموطنانش برجستگی بیش از حدی میدهد؛ طوری که خواننده از صفحه 40 به بعد احساس میکند که نویسنده سعی دارد در ماجرای جنگ دوم جهانی «هموطنان خارج از دایره قدرت» خود را به نوعی تبرئه کند. اما حتی یک اندیشه والا نیز درصورت بازنمایی مکرر و بنمایهشدن، آن هم با اسلوبها و الگوهای رئالیستی، خصلت ایدئولوژیک پیدا میکند و تاثیر خود را بر خواننده از دست میدهد.
این نکتهای است که نگارنده بارها به نویسندههای جوان تذکر دادهاست؛ چه آنهایی که به مضامین عصیان یا بیقیدی و بیخیالی نظر دارند و چه آن گروهی که به دین و دینداری یا عشق توجه نشان میدهند. به لحاظ زیباشناسی به قول ساموئل کالریج باید اجازه داد ناخودآگاه و تخیل، خصوص تخیل ثانویه، کار خودش را بکند و نویسنده مدام با آگاهیاش متن را در اختیار خواستههای خود نگیرد.
زبان کتاب آدم کجا بودی با قالب و ساختار آن همخوانی دارد. نویسنده از بعضی نشانهها و دلالتها استفاده کرده است که بهعلت سادگی از چارچوب فرم روایت بیرون نمیزنند. داستان، خطی است، اما به اعتقاد صاحبنظران پرشماری، ارزش معنایی آن تا امروز همچنان به قوت خود باقی است و آن را در ردیف آثار شاخص ادبیات جنگ جای میدهد و همچنان از صدها روایت غیرخطی و ساختارشکنانهای که فقط آنارشیروایی و معناگریزی سادهلوحانه پدید آوردهاند، برتر است.
یادداشتی از فتح ا… بینیاز
متن کامل این یادداشت در شماره 80 (خرداد 1383) در ماهنامه ادبیات داستانی منتشر شده است.