در اولین فصل سریال «فارگو» سکانسی هست که در آن، در پذیرش هتل از یکی از شخصیتهای اصلی داستان میپرسند حیوان خانگی همراه دارد یا نه، چون باید بابت حیوان خانگی مبلغ جداگانهای پرداخت. مرد به جای اینکه به سادگی بگوید «نه»، سؤال میکند که آبا برای همراه داشتن موش، حشره یا باکتری به عنوان حیوان خانگی هم ناچار است پول اضافه بپردازد یا نه؟
این شاید بتواند کلید جدیدی برای باز کردن دری به نقد کتاب مسخ کافکا باشد.
نقد کتاب مسخ فرانتس کافکا
چند نکته در باب نگهداری حشره در خانه
ورود حشرات ممنوع
در نقد کتاب مسخ تا به حال همیشه از این منظر نگریسته شده است؛ مرد جوانی که یک روز صبح از خواب بلند میشود و میبیند که به حشرهای غولپیکر، «تقریبا به اندازه یک سگ» تبدیل شده است. حالا بیایید یک بار داستان را از سمت دیگرش ببینیم. خانوادهای که یک روز صبح از خواب بلند میشوند و میفهمند نانآور خانه، کسی که تا دیروز پسر و برادرشان بود به حشرهای تبدیل شده است.
این تغییر زاویه آنقدرها هم از میل کافکا دور نیست. زمانی که کافکا شنید قرار است برای این داستانش تصویری کشیده شود، بلافاصله به ناشر نامهای نوشت و مؤکدا درخواست کرد که برای طراحی جلد داستان از تصویر سوسک یا هر حشره دیگری استفاده نشود. پیشنهادهای خود کافکا همه کشیدن تصویر سایر آدمهایی بود که با گرگور زامزا (همان مرد جوان مسخشده) در ارتباطاند. پدر و مادرش یا «بهتر از آن خواهرش». کافکا، خواسته یا ناخواسته، داشت اعتراف میکرد که داستانش دقیقا درباره چیست.
پیش از آنکه شیطان بفهمد حشره شدهای
اگر به نمودارهای تحول شخصیت، در کتابهای کلاسیک نقد ادبی علاقه داشته باشید و سعی کنید آنها را برای نقد کتاب مسخ کافکا ترسیم کنید، به این نتیجه میرسید که هر 3 عضو خانواده زامزا در طول داستان تغییر میکنند و فقط خود گرگور است که از اول تا آخر تغییری نمیکند.
این درست است که داستان با بزرگترین تغییر ممکن برای گرگور آغاز میشود ولی این تغییر چیزی را در او عوض نمیکند. گرگور حتی بعد از تبدیل شدن به حشره نیت دارد باز هم سر کار برود و از نماینده شرکت درخواست میکند که او را اخراج نکنند. گرگور تا پایان داستان به همین روال ادامه میدهد. درست است که همه غرایز، نوع حرکت، حواس، سلیقه غذایی و به عبارتی همه چیز زندگیش زیر و رو شده است اما افکار او عملا تغییری نکردهاند.
گرگور سالهاست که خرج زندگی خانوادهاش را میدهد و کار میکند تا بدهی پدرش را تسویه کند. اما حتی وقتی هم که میفهمد در تمام این سالها فریب خورده است و پدرش پولهایی را که او درآورده، به جای دادن بابت بدهی، ذخیره کرده است، هیچ دلخوری خاصی ندارد و هنوز تسلیم محض است.
در عوض، پدر، مادر و گرته خواهرش از آغاز داستان تا آخرش زیر و رو میشوند. پدر که ابتدای تنبل و ازکارافتاده است، سر کار میرود و در یونیفورم جدیدش خیلی هم سرحال و جوان به نظر میرسد. مادر تبدیل به زنی صرفهجو میشود که رضایت میدهد بخشهایی از وسایلش را بفروشند و یکی از اتاقهای خانه را اجاره بدهند. خواهر که ابتدای داستان همدلترین شخصیت داستان با گرگور است، در پایان داستان کسی است که تصمیم نهایی را در مورد او میگیرد و البته از دختری جوان و اندکی سرخوش به زنی کارمند و جدی تبدیل میشود.
در حقیقت تغییر گرگور زامزا همه اهل خانه را تغییر میدهد، جز خودش. و شاید نکته همین باشد. گرگور مسخ شده است، چون از قبل مسخ شده بوده است.
ترجیح میدهم که نه!
هرمان ملویل، داستان کوتاه بسیار معروف و درخشانی دارد به نام «بارتلبی محرر». بارتلبی در این داستان کارمندی است که قرار است چیزی باشد شبیه به تایپیستهای امروزی در دفاتر حقوقی و تجاری. اما نکته این است که بارتلبی، در برابر هر کاری که برای انجام به او پیشنهاد میشود، بدون اینکه خشمگین باشد یا دلیلی خاص دیگری داشته باشد، میگوید «ترجیح میدهم که نه!» بارتلبی محرری است که تن به کار تحریر نمیدهد و بدون آنکه نشانهای از سرپیچی در کارش باشد، به هیچ کاری تن نمیدهد.
مسخ کافکا را به صورتهای مختلف تفسیر کردهاند و البته که متن آن به همه آن تفسیرها تن میدهد. از منظر عرفان یهودی در برابر تثلیث مسیحی (در برابر سه عضو دیگر خانواده)، از منظر فرویدی، با نگاهی به رابطه عجیب تمام عمر کافکا با پدرش، از منظر ملیگرایانه با توجه به جدا افتادن کافکا از زبان ییدیش مادریاش و البته از وجه تمثیلگرایانه.
طبیعتا همه این تفسیرها راههایی برای مواجهه با داستاناند و کم و بیش همه معتبرند. اما از منظر دیگری میشود اینطور هم به داستان نگاه کرد. تبدیل شدن به حشره، آخرین فرصت گرگور زامزا برای نه گفتن بود. نه گفتن به تقدیری که خانواده، اجتماع یا آسمانها برای او تدارک دیده بودند. مسخ شدن آخرین تلاش جسم او بود برای واداشتن روحش به مقاومت. برای اینکه یک بار هم که شده است در مقابل فرمانهای دیگران بگوید «ترجیح میدهم که نه!»
تبدیل شدن به این حشره عظیمالجثه آخرین بخت او بود برای آنکه از پوشش جوان فداکار خیرخواه بیرون بیاید. برای آنکه از صف مردگان بیرون بیاید. زندگی دیگران را برآشوبد و به آنها نشان دهد که چطور در تمامی این سالها شیره جان او را مکیدهاند. فرصتی برای آنکه دیگران را بترساند، از زندگی بیزار کند یا دست کم کاری کند که دیگر نتوانند در خانهای که مثل یک قفس او را احاطه کرده است، زندگی کنند. اما گرگور این شانس آخر را هم با خزیدن زیر کاناپه اتاق و تلاش برای کمتر ترساندن دیگران هدر میدهد. برای گرگور تنها راه طبیعی مواجهه با کابوس تبدیل شدن به حشره، فریاد کشیدن بود. اما او باز هم زمزمه کردن را ترجیح داد.
در داستان ملویل، جاذبهای عجیب در بارتلبی است که اجازه نمیدهد صاحبکارها با این حال که او کمترین سودی ندارد، اخراجش کنند. در عوض گرگور وقتشناس فداکار با اولین ساعات تأخیر باید برای ماندن بر سر کار التماس کند.
احتمالا دیر یا زود برای همه ما آن آخرین فرصت پیش خواهد آمد. ممکن است، درست مثل اولین لحظات زندگی حشرهای گرگور زامزا خودمان درست متوجهش نباشیم. محض احتیاط باید از همین حالا تمرین را شروع کنیم. باید تمرین کنیم که بگوییم «ترجیح میدهم نه!»
یادداشتی از ابراهیم قربانپور
کتاب | مسخ |
نویسنده | فرانتس کافکا |
ناشر | کرت والف ورلاگ |
واقعا زیبا بود ممنونم 🤍