داستان کوتاهی که اسم خاص و متفاوتش باعث شده جزو قصههایی از بزرگ علوی باشد که در ذهن مخاطب میماند. درباره این کلمه در خود داستان توضیحی داده نشده، راوی فقط همینقدر میگوید که زن لهستانی را به این نام صدا میزده «یهرهنچکا». در اینجا نگاهی میاندازیم به داستانی که از نظر عدهای حال و هوایی نزدیک یا شبیه به رمان بوف کور نوشته صادق هدایت دارد.
داستان یهرهنچکا نوشته بزرگ علوی حدیث آدم تنهایی است که در انزوای سلول تاریکش خزیده است. این آدم منزوی با زنی لهستانی مواجه میشود که همراه ارتش متفقین به ایران آمده است. چند خط طلایی آفتاب، ناگهان خنده روز را وارد سلول تاریک او میکند. این خنده، بر روح آدم منزوی داستان چنگ میزند. پس از این، چهره زندگی در نگاه او جلوهای دیگر و معنایی تازه مییابد.
«بلند شدم و او را نگاه کردم. او هم خیره به من مینگریست. اتاق من تاریک بود. فقط از لای درهای شکسته چند خط طلایی آفتاب که بر پردههای سیاه منعکس شده بود، کمی خنده روز را وارد سلول تاریک من میکرد.»
داستان یهرهنچکا روایت رابطه جسمی و روحی دو انسان است که در شرایط سخت تاریخی یعنی زمان جنگ پدید میآید. داستان از آغاز تا انتها، بر محور این رابطه میچرخد و تاثیر ماندگار آن را میکاود. داستان بافت و ساختی سنتی دارد و با آغازبندیای جریان مییابد که حالت سوالی و انتظار را در ذهن خواننده نقش میزند و او را تا پایان میکشاند.
شخصیت زن داستان در معرفی آغازین، هم برای راوی و هم برای خواننده، ناشناس است:
«یک مرتبه در زندگی من ظهور کرد. چند دمی با من بود و بعد غیبش زد. از کجا آمده بود، نمیدانم. به کجا رفت، نمیدانم. کی پیش من بود، نمیدانم. یهرهنچکا، جز این اسم هیچ چیزش را نمیدانم.»
این آغازبندی، با بیان راوی اول شخص، هسته حالت تعلیق و انتظار و کنجکاوی را در ذهن خواننده ایجاد میکند. این حالت کنجکاوی، پس از گرهافکنی میانه داستان، همچنان تقویت میشود و این بار با بافتی وهمی و خیالی ارائه میگردد و خواننده را در کشش خیالی خود غرق میکند:
«سایهای لغزنده، متلاشی، گسسته، وارفته جلو چشمان من میلولد. وقتی دستهایم را دراز میکنم که این خیال بیشکل را بگیرم، نوک انگشتانم، آرنجهایم، شقیقههایم، تا مغز استخوانم، همه جای بدنم میسوزد.»
سایه لغزنده، در واقع یهرهنچکا است و اکنون خواننده نیز، شناور در بیان خیالی راوی به دنبال آن سایه لغزنده میرود.
داستان آرامآرام اما پرکشش پیش میرود تا میرسد به گرهگشایی وضعیت زن. در اینجا، وضعیت روحی و موقعیت زندگی زن و سرگذشت او از زبان خودش، پیش روی خواننده قرار میگیرد. راوی هیچگونه قضاوتی درباره وضعیت و موقعیت فاجعهبار زن نمیکند و داوری را میگذارد به عهده خواننده. نشانههایی در بافت روایت، ترسیموار آمده است و خواننده میتواند این نشانهها را به هم چفت کند تا به جانمایه کلی داستان دست یابد.
زن، معشوقاش را در جنگ از دست داده است. خودش به دست فاشیستها شکنجه شده و اکنون نیز آواره است. او با جملهای به راوی میگوید که روح حساس و غرورش را در جنگ و شکنجه ناشی از آن از دست داده است و اکنون با روحی شکسته و خمیده و مطیع جسم خویش، مقابل او ایستاده است:
«روزی انسانی بودم، فاشیستها مرا کشتند.»
زن، پس از این که حال و وضع خویش را مقابل راوی عیان میکند، قطره اشکی نیز از دیدگانش فرو میچکد. آوردن تصویر چکیدن اشک او در داستان، به خواننده میگوید که روح حساس زن کاملا درهم نشکسته است. زن پس از اعترافاتش ناپدید میشود، اما وجود لغزنده او و خنده روز را که او با خودش به درون سلول تاریک راوی آورده است، همچنان با راوی مانده و به زندگی روحی او معنایی تازه داده است:
«یهرهنچکا سایه من است.»
پس از ناپدید شدن زن، تصویر آرمانی و دست نیافتنی او، در ذهن و نگاه راوی با هالههای تقدسگونه، نقش میبندد. این تصویر آرمانی و تقدسگونه، روحی است که از کالبد جسمانی بیرون آمده و ظهورش هر لحظه، شفابخش روح راوی است: «یهرهنچکا روح بیقالبی بود.»
راوی این تصویر را تعمیم میدهد و میگوید که این ارواح بیقالب و شفابخش همهجا هستند و همیشه و هر روز مقابل چشم ما ظاهر میشوند:
«اینها را آدم در خواب، در تب شدید، در فاصله بین خواب و بیداری میبیند. از اینها خیلی هستند… در مواقع معمولی میبینیمشان، ولی نمیشناسیم. خود را به ما نشان میدهند ولی نمیشناسانند.»
بنمایه عشق در داستان یهرهنچکا با بنمایه فاجعه جنگ درهم آمیخته است. فاجعه تحمیلی، عشق انسانی را در روح آدمها میکشد و آنها را تابع امیال جسمانی فرو میافکند. راوی این جانمایه را نه با توضیح و فلسفهبافی و قضاوت مقالهگونه، بلکه با بافت روایی ترسیم میکند. البته بُعد دیگری نیز در داستان وجود دارد و کاملا به چشم میزند که آن، همان خنده زندگی است که با چند خط طلایی آفتاب به همراه یهرهنچکا وارد سلول تاریک و مرده راوی شده است.
نثر بزرگ علوی در این داستان در اغلب صحنهها بافتی تصویری دارد و گاهگاه نگاه خواننده را از نقل عینی روایت به دنیای ذهنی و نمادین راوی میکشاند:
«یهرهنچکا در را باز گذاشت و سیلی از گرما و خورشید را به سوی تخت من سرازیر کرد. پرده را نیز با دستش کنار زده بود، به طوری که امواجی از زر ناب او را فرا گرفت.»
ورود یهرهنچکا به زندگی تاریک و تنهای راوی با گرما و امواجی از نور و زرناب، حیاتی تازه به کالبد یخزده او میدمد و معنایی تازه پدید میآورد. اگرچه آورنده خنده زندگی، خود زیر بار فاجعه جنگ و شکنجه انسان به دست انسان، در هم شکسته است. در سایه عشق است که انسان در تنهایی و یخزدگی روحی خویش میتواند در بستر آن به زندگی ادامه دهد و به آرمانی هرچند دست نیافتنی چنگ زند: «یهرهنچکا سایه من است.»
یادداشتی از حسن اصغری در نقد داستان یهرهنچکا اثر «بزرگ علوی»