کاوه میرعباسی، مترجم کتاب، در جایی گفته بود که اگر میخواهید کتاب صد سال تنهایی را بخوانید، قبل از آن سه داستان برگ باد، کسی به سرهنگ نامه نمینویسد و گزارش یک مرگ را بخوانید. اینجا میخواهیم درباره اولین داستان بلند گابریل گارسیا مارکز بنویسیم که بی ارتباط با اثر معروف این نویسنده نیست؛ قصهای از یک آبادی به نام ماکوندو. قصه با وجود سادگی و کوتاهیاش، ظرافتهای بسیاری دارد که نوشتن نقد کتاب برگ باد را سخت میکند. واقعیت این است که نکتههایی که در حاشیه این داستان نوشته بودم، خودش به اندازه یک مقاله شد. بااینحال سعی میکنم در این یادداشت به بخشی از آنها بپردازم.
الهامگرفته از آنتیگونه
کتاب برگ باد دو مقدمه دارد؛ یکی بخش بسیار کوتاهی از نمایشنامه سوفوکلس و دیگری صحبت خود راوی و آماده کردن مخاطب برای ورود به داستان. در نمایشنامه آنتیگونه، ماجرا درباره ممنوعیت به خاک سپردن پولونیکس است؛ اتفاقی که خواهرش زیر بار آن نمیرود و سعی میکند خود به تنهایی (بعد از شانه خالی کردن ایسمنه) خاکسپاری برادرش را انجام دهد. البته نمایشنامه پیچیدگیهای دیگری دارد اما در ابتدای کتاب برگ باد به اصل ماجرا اشاره میشود: «میگویند منع کرده شهروندان را از به خاک سپردن پیکر پولونیکس.» پس میتوان گفت که در این بخش از مقدمه به ماجرای اصلی داستان اشاره میشود؛ یعنی ممنوعیت خاکسپاری دکتر.
در مقدمه دوم، که به نوعی مکمل مقدمه اول است، فضای روستا -محل وقوع داستان- شرح داده میشود. روستایی که ابتدا با آمدن شرکت موز ظاهرا روزهای پررونقی را تجربه میکند، اما در عین حال «برگ باد» هم با آن وارد روستا میشود که وضعیتی ناخوشایند را برای مردم رقم میزند؛ جای که پناهگاه افراد جنگزده (جنگ داخلی) است و مردم از مناطق دیگر به آنجا هجوم آوردهاند. تعداد اینها به حدی است که مردم محلی احساس غریبگی میکنند. زبان این بخش که سعی دارد به شکل خلاصهوار وضعیت آبادی در چند سال منتهی به وقوع داستان را توصیف کند، دشوار و تا حدی مبهم است.
«در کمتر از یک سال، نخالههای بسیاری از فاجعههای پیش از خود را بر سر آبادی آوار کرد، تفالههای مشکوکی را که آمیخته با هم بار زده بود در خیابانهای شهر پراکند. و این تفالهها، شتابان، همپای ضرباهنگ جنونآسا و پیشبینیناپذیر طوفان، از یکدیگر متمایز میشدند، فردیت مییافتند…» در انتهای این مقدمه، نام ماکوندو و سال 1909 ثبت شده است.
در این یادداشت خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
قصه برگ باد
همانطور که اشاره شد، ماجرای کتاب برگ باد درباره به خاک سپردن پزشکی است که اهالی ماکوندو دل خوشی از او ندارند و او را خیانتکار میدانند؛ در نتیجه نهتنها مایل به خاکسپاری او نیستند که حتی این امکان وجود دارد که هر نوع توهین و بیاحترامی را نثار جنازهاش کنند. در این میان اما سرهنگ که چند سال میزبان این پزشک بوده، تنها کسی است که میخواهد مراسم خاکسپاری را به شکلی درست برگزار کند.
سرهنگ برای اینکه خشم مردم را کم کند، از دخترش که صاحب یک پسر نوجوان است، خواسته تا همراهش بیاید. این پزشک ابتدا مراجعان زیادی دارد و میتواند پولی را برای خودش پسانداز کند اما با ورود پزشکان دیگر به همراه شرکت موز به ماکوندو، کمکم فراموش میشود. اتفاقی که دلخوریاش را در پی دارد. این دلخوری تا جایی پیش میرود که وقتی زخمیها را دم خانهاش میبرند، حاضر نمیشود آنها را مداوا کند. این فاصله و دلخوری بین او و مردم هیچگاه از بین نمیرود. و نهایتا هم خودش را به دار میآویزد.
روایت داستان
شکل روایت کاملا امروزی و مدرن است. اول اینکه قصه توسط سه راوی مختلف تعریف میشود؛ سرهنگ، ایزابل (دختر 30 ساله سرهنگ) و پسر نوجوان (پسر ایزابل). این نوع روایت باعث میشود که ما دیدی وسیعتر از این خانواده داشته باشیم؛ برای مثال ماجرا و جزئیاتی را که ایزابل از زندگیاش تعریف میکند، هیچگاه نمیتوانستیم از زبان شخص دیگری بشنویم. ضمن اینکه وقتی به جای یک شخص، قصهای را از زبان سه نفر از سه نسل مختلف میشنویم، راویان مفهومی استعارهای پیدا میکنند. به ویژه با مقدمهای که در ابتدای داستان میخوانیم، متوجه میشویم این قصه صرفا ماجرایی محدود به روستایی کوچک نیست.
نکته دیگر اینکه روایت این سه از هم جدا نیست. بی اینکه بخش هر کدام مشخص شود یا اسمی از راوی بیاید، روایت بین این سه دست به دست میشود. این کار به شکلی درست و دقیق انجام شده؛ حتی برای من که شاید چندان مخاطب دقیق و باهوشی نباشم، مشخص است که کجای متن راوی تغییر میکند.
دوم اینکه روایت خطی نیست؛ ما مدام در حال رفت و برگشت به زمان گذشته و حال هستیم. هر سه راوی هم این کار را انجام میدهند. در این بین البته روایت سرهنگ و آنچه از گذشته میگوید برای داستان مهمتر جلوه میکند؛ چرا که نحوه ورود پزشک به آبادی و جزئیات بیشتری از آنچه در گذشته برای پزشک رخ داده، بیان میکند.
شروع هیجانانگیز
داستان با یک جمله تکاندهنده شروع میشود، که از نظر شوک به مخاطب با شروع رمان بیگانه برابری میکند: «اولین دفعه است که جنازه دیدهام.» چند معنی از این جمله استنباط میشود؛ یک اینکه مرگی رخ داده، دو اینکه روایتگر ما احتمالا بسیار جوان است و سه اینکه راوی در محل وقوع حادثه حضور دارد. پس جدا از اینکه در همان ابتدای کار به ما ضربه و شوک وارد میشود، با راوی همراه میشویم.
در ادامه، بیشتر از هر چیز با توصیف مکان روبهروییم. فضایی سرد، دلگیر و غمزده که در بسیاری از جملهها به چشم میخورد، در جای جای داستان؛ این حس از همان خط اول که میگوید «چهارشنبه است اما انگار یکشنبه باشد» وجود دارد، در وضعیت آبوهوا که گرم و خفقانآور است، در سر و شکل لباسها که سیاه و کاملا پوشیده هستند، در شرح بوها که اغلب بوی زباله است. خلاصه آنکه سنگینی فضا کاملا به مخاطب منتقل میشود.
نکته جالب در خصوص روایت بخش اول این است که پیش از آنکه متوجه شویم پزشک نزد مردم منفور است، راوی با توصیفش از جسد، این حس را به ما منتقل میکند. به جای توضیح بیشتر در این خصوص بهتر است دو توصیف مختلف را بخوانید: «پوستش انگار زمین مرطوبی باشد که لگدکوبش کردهاند.» هرچند چنین بلایی بر سر شخصیت دکتر نمیآید و نیامده، اما نشان از صدمه روحی اوست که از طرف دیگران به او وارد شده. نمونه دیگر: «حالتی مطمئنتر پیدا کرده، مثل کسی که بالاخره به آرامش رسیده.» که این حرف به معنی خلاص شدن از درد روحی است که پزشک سالها تحمل کرده.
حس کنجکاوی
آنچه بعد از فضاسازی اهمیت زیادی دارد، کنجکاو کردن مخاطب است. این موضوع مدام در بخشهای مختلف تکرار میشود؛ چیزی که هم شکلی از تعلیق برای ما دارد و هم ما را پای داستان نگه میدارد. برای مثال در همان اوایل داستان، پسرک میگوید: «سر درنمیآورم چرا هیچکس به مراسم تدفین نیامده.» و در ادامه هم به نوعی دیگر و با جملههای دیگر همین حس کنجکاوی را در مخاطب تقویت میکند: «سه نفر از روی شفقتی پشت سرش راه افتادهاند که آغاز شرمساری خودشان است.»
در نهایت یکی از راویها در جایی انگار وضعیت مخاطب را در توصیف حالت یکی از شخصیتهای داستان میآورد: «انتظار میکشد کسی این معمای دلهرهآور را برایش رمزگشایی کند.» معما همان ماجرای اصلی، یعنی به خاک سپردن شخصی است که تمام آبادی ازش دل پری دارند.
درونمایه داستان برگ باد
سه موضوع مرگ، تنهایی و جنگ پررنگتر از موضوعهای دیگر است. شاید بتوان به این سه مورد، فساد را هم اضافه کرد. البته دو موضوع اول پررنگتر هستند. قصه با مرگ دکتر شروع میشود و تقریبا تمام داستان درگیر تصمیم سرهنگ برای برگزاری مراسم تدفین هستیم. هرچند تنها یک مرگ رخ میدهد، که آن هم پیش از شروع روایت، اتفاق افتاده.
موضوع دیگر تنهایی است. تقریبا تمامی شخصیتها تنها هستند؛ دکتر مجرد و تنهاست، مارتین هم ایزابل را ترک کرده، و حتی پسرک قصه مادر اصلیاش را از دست داده است. تنهایی دکتر باعث میشود به لحاظ روحی صدمه ببیند و برای برطرف کردن نیاز جنسیاش با خدمتکار خانه سرهنگ بخوابد؛ اتفاقی که در نهایت هم بارداری خدمتکار را به همراه دارد. تنها ماندن ایزابل هم در نوع خود جالب است؛ چند بار از زبان خدمتکار خانه میشنویم که ایزابل درست شبیه مادرش است، طوری که حتی در آینه مادرش را به جای خودش میبیند. هر دو سرنوشتی غمانگیز دارند؛ مادرش پس از زایمان از دنیا میرود و همسرش هم او را تنها میگذارد.
تشبیه به حیوان
در طول روایت داستان، شخصیت دکتر به حیوانهای مختلفی تشبیه میشود. طبیعتا تشبیه به حیوان و انجام رفتاری مشابه حیوانها، به معنی پست بودن و دور بودن از صفتهای پسندیده و نیک انسانی است (با احترام به تمامی حیواندوستها!) در این میان تشبیه به چهارپایان پررنگتر است؛ اما عجیب اینکه خود دکتر اعلام میکند خوراکش علوفه است و «از همانها که به الاغ میدهند» به او بدهند. راوی هم برای توصیف حالت دکتر در جایی از عبارت «آرامش مخصوص نشخوارکنندگان» استفاده میکند. سرهنگ وقتی که از جسم دکتر بالای دار حرف میزند، چشمهایش را به چشم سگی بیاشتها و بیجان تشبیه میکند.
زمانی که حرف زندگی با مهمه (خدمتکار سرهنگ) پیش میآید، آنها را یک جفت خوک میبیند (به این خاطر که مهمه همسر شرعی دکتر نبوده و از او باردار شده.) به طور کلی در هر جا که شخصیتی کاری ناشایست انجام میدهد این تشبیه دیده میشود؛ برای مثال وقتی سرهنگ خبر همخوابگی دکتر و مهمه را میشنود، حتی خودش را هم به نشخوارکنندگان تشبیه میکند. در واقع خودش را نادان و مقصر میداند که متوجه رابطه این دو در خانه خودش نشده است.
دکتر و کشیش
در یکی از یادداشتهای نقد کتاب برگ باد که در سایتی خارجی خواندم، از «دوگانگی» به عنوان یکی از درونمایههای داستان نام برده بود. تنها میتوان کشیش و دکتر را نمود این درونمایه دانست. این دو شخصیت همزمان وارد ماکوندو میشوند؛ برای یکی (کشیش) مراسم استقبال در نظر گرفته شده اما دیگری کاملا بی سر و صدا میآید. جالب اینکه کشیش هم از سوی راوی (سرهنگ) به گاو تشبیه میشود؛ «صورتش با اسکلت جمجمه گاو مو نمیزند.»
از دیگر اشتراکهای این دو، میتوان به بینام بودنشان اشاره کرد؛ پزشک را دکتر و کشیش را «سگتوله» خطاب میکند. یکی در خانه سرهنگ میماند و دیگری در کشیشسرا؛ آمدن کشیش باعث میشود زن و کودکی که دو سال را در آنجا بودهاند به ناچار آن محل را ترک کنند. دکتر اما به خاطر اشتباه خودش از خانه سرهنگ رانده میشود. راوی به طور مشخص و واضح این دو را روبهروی هم قرار میدهد؛ سرهنگ به دکتر میگوید که اگر شما برادری داشتید، از نظر ظاهری درست شبیه کشیش میشد. البته در این داستان به کشیش بسیار کم پرداخته میشود. اگر فرصت بیشتری بود میتوانستم توضیح مفصلتری درباره این دو و نسبت و ارتباطشان با همدیگر بدهم.
برگ باد
اگر از مقدمه بگذریم، اولین بار اسم «برگ باد» را از زبان دکتر میشنویم؛ دکتر میگوید همین که به برگ باد عادت کنیم، همه این مشکلها پایان مییابد. در جای دیگری که حرف از سینما و گرامافون است (و خانواده آن را برای یک دختر جوان مناسب نمیداند) به برگ باد اشاره میشود؛ مفهومی که از این جملهها به دست میآید، نفوذ فرهنگی به ماکوندو است. خانواده اعتقاد دارد «این سرگرمیها را برگ باد برایمان سوغات آورده.»
پس برگ باد تنها به یک موضوع اشاره ندارد و معنی وسیعتری از آن استنباط میشود؛ چه در اقتصاد که همهچیز را از بین میبرد و آبادی ورشکستهای بر جا میگذارد، چه در بخش فرهنگی که مثالش را گفتیم. حتی پزشکانی که با شرکت موز به آبادی آمدهاند، دکتری را که در ماکوندو بود بیکار میکند.
چند نکته دیگر
در یکی دو جا روایت کمی مبهم و ناقص به نظر میرسد؛ نظیر آنچه در سلمانی رخ میدهد و یا در خصوص گذشتهای که پسرک روایت میکند. این احتمال وجود دارد که بخشی از داستان دچار ممیزی شده باشد.
نکته دیگر، اشاره به باورهای خرافی در قصه است؛ چیزی که در باور بسیاری از ساکنان آمریکای جنوبی وجود دارد. برای مثال، در جایی از قصه گفته میشود که برای دفع بلا، یک دسته گل و قرصی نان به در ورودی آویختهاند. چند نمونه دیگر از این دست در قصه به چشم میخورد.
پایان کتاب برگ باد
یکی از نکتههای جالب در خصوص کتاب برگ باد این است که قصه در همان جایی که شروع شده، تمام میشود؛ بی اینکه اتفاقی رخ دهد. قصه از جایی آغاز شده که سرهنگ تصمیم به برگزاری مراسم تدفین کرده و در جایی تمام میشود که تابوت در حال خروج از خانه است. در واقع با یک پایان باز طرف هستیم؛ ما در تمام طول داستان منتظر مشاهده واکنش مردم هستیم و هیچگاه متوجه نمیشویم چه اتفاقی رخ میدهد. میشود اینطور برداشت کرد که اصل قصه همان بوده که روایت شده، نه نحوه برخورد مردم با مراسم تدفین. آنچه بر سر دهکده رخ داده مهم است، نه پایان قصه.
برداشت دیگری هم میتوان از پایان قصه داشت؛ در جایی از کتاب، راوی (پسرک) میگوید: «آدا بهم گفته که تلیلهها موقعی مرغوا سر میدهند که بوی مرگ به مشامشان بخورد.» و جمله پایانی داستان این است: «الان تلیلهها دستهجمعی مرغوا سر میدهند.» اگر این دو را کنار هم بگذاریم، میتوان چنین برداشت کرد که ساکنان ماکوندو به این سه حمله میکنند و اعضای این خانواده را میکشند. بدیهی است که چنین برداشتی فارغ از کتاب و داستان دیگری است که درباره شخصیتهای این کتاب نوشته شده.
یادداشتی از فرید دانشفر
این یادداشت بر اساس کتاب برگ باد ترجمه کاوه میرعباسی نوشته شده است. این کتاب همچنین با اسمهای «گردباد برگ» و «توفان برگ» در ایران ترجمه شده است.