روز و شب یوسف داستان نیمهبلند محمود دولتآبادی اوایل دهه پنجاه نگاشته و در بهار 83 منتشر شده است. برای آنان که آثار او را دوست دارند، چاپ این داستان فرصت مغتنمی است تا به واسطه آن با یکی از دغدغههای همیشگی دولتآبادی یعنی ذهنگرایی بیشتر آشنا شوند؛ شیوهای که در «سلوک» به اوج رسید و کار خواندن آن را بر انبوهی از مخاطبان همیشگی دولتآبادی دشوار کرد. آنان که جوانیشان را با جای خالی سلوچ، کلیدر و آثار واقعگرای او سپری کرده بودند، ناگهان خود را در مقابل اثری یافتند که چندین مدخل و دهها کوچه پسکوچه دارد که جمعوجور کردن آنها به وقت خواندن، به راستی دشوار است.
روز و شب یوسف به گفته مؤلف در مقدمه کتاب که با نثری فاخر -همان نثر بیهقیوار کلیدر- نگاشته شده، در فاصلههایی که میان نگارش جلدهای متعدد کلیدر ایجاد شده، همراه با چند اثر دیگر به رشته تحریر درآمده است. اما پس از گرفتار شدن دولتآبادی به مدت دو سال در سال 1353، گموگور شده است. همراه با اثری حجیمتر به نام «پایینیها» که هرگز یافت نشده. «قضا را، در آخرین خانهتکانی نسخه تایپشده مندرس و دستخطی از آن یافت شد. و این دفتر که شما پیش رو دارید، همان بازمانده قریب سی سال پیش است…»
سایهای از وحشت
به این ترتیب اثری از گزند روزگار مصون مانده که به گمان من، با همه اشکالاتی که دارد، از بهترین آثار دولتآبادی است و اگر بنا به سلیقه شخصی باشد، من آن را پس از «جای خالی سلوچ» و «کلیدر» قرار میدهم. روز و شب یوسف در باب نوجوانی است. نوجوانی سخت آدمی از طبقه محروم اجتماع که البته بر فقر او تأکید نمیشود. تکیه اصلی بر دغدغههای درونی نوجوانی است که خود را در معرض خطر میبیند؛ سایهای دائم در هر مکان و زمان او را تعقیب میکند. این سایه کیست و چه میخواهد؟ «هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولی به نظر میرسید… مثل یک گاو بادکرده… یک نیمتنه گشاد باید تنش باشد… سینه و سردوشهایش باید خالکوبی باشد… و این دستمالی که همیشه دور پنجهها و مچش پیچانده، چقدر چرک باید باشد.»
سایهای که یوسف را تعقیب میکند، تندیس کاملی است از کراهت و وحشیگری. مردی قطعا نمادین که ذهن ساده اما پرتلاطم یوسف را از وحشت انباشته است. یوسفی که به کلاس قرآن میرود و پیش استاد، شعر میآموزد و روحی جستوجوگر دارد. اما کسی در تعقیب اوست تا حدی که جزئی از وجود او میشود «سوار روحش شده بود. از او کنده نمیشد. دایمدایم مثل چیزی از خود او شده بود. مثل دستش، مثل پایش، مثل خاطرش، مثل ناخنهایش.» با این وجود، هرگز خود را به یوسف نمینمایاند. هیچ صدایی هم از او درنمیآید. به جز «جرینگجرینگ پول خردههای جیبش». پس سایه در ذهن یوسف میتواند شغلی داشته باشد.
«چکاره میتوانست باشد؟ طواف؟ بارفروش میدان؟ دلال گاراژ؟ سلاخ؟ قاچاقچی؟ باغدار حومه؟ اجارهکار؟ سراستاد؟ بامیهفروش دورهگرد؟ ماستبند؟ شاطر نه نبود .بود؟ حلیمپز چی؟» در میان مشاغلی که نویسنده برمیشمرد، برخی به مضمون موردنظر او نزدیکترند. مثل بامیهفروش دورهگرد، که یادآور یکی از منفورترین تیرهروزان عصر ماست. «اصغر قاتل» که بامیهفروش بود و به بچهها تجاوز میکرد و آنها را میکشت. هرچند همه مشاغلی که ازشان یاد میکند به نوعی پسزمینه لمپنی دارند، ولی نویسنده میکوشد تا در مورد برخی با احتیاط عمل کند. به ویژه در مورد شاطر و حلیمپز تردید میکند. درحالیکه بامیهفروش دورهگرد، به سابقه ذهنی خواننده نزدیکتر است و با مضمون هراسناک اثر همخوانی بیشتری دارد.
مضمون اثر
مضمون اثر چیزی نیست جز حسی که برای اغلب نوجوانان به ویژه در آن سالهای دور، وجود داشت و به عنوان راز شخصی آن را با کسی در میان نمینهادند. حس تهدید و تسخیر توسط کسی. یوسف در راه برگشت به خانه سوار اتوبوس دوطبقه میشود. در طبقه دوم مینشیند و حس میکند آن موجود دهشتناک هم سوار شده و در ردیف پشت سر او نشسته است. وهم برش میدارد. اتوبوس ایستگاه به ایستگاه، خلوتتر میشود. «خوب است امشب تنهایش نگذارند. مردم که بودند -گرچه از باطن یوسف هیچ نمیدانستند- اما او احساس اطمینان میکرد… اگر بودند، یوسف اقلا تا ته خط خودش را ایمن حس میکرد. اما حالا… پس گردنش میسوخت. این بخار باید از دهن مرد گندهای بیرون بزند. این بخار باید خیلی غلیظ باشد. باید بویناک باشد…نه، این نفس آدمیزاد نیست. یک چیز دیگر است. نفس دیو است.»
خانومان یوسف در جایی است که تصویر ذهنی مخاطبان اثر نسبت به آن مکانها، مثبت نیست. کوچههایی تنگ و باریک، مردان همیشه مست و زنان همیشه مظلوم که کتکخورشان ملس است و اگر شبی را بیمشت و لگد شوهران بیعارشان سر به بالین بگذارند، تصور میکنند معجزهای رخ داده است.
پدری کاری و مهربان، که صبح با «بسم الله» از خانه بیرون میرود و شب خسته و وامانده تن بیرمقش را به رختخواب میکشاند. مادرش هم فقط «سر تکان میدهد» و گاهی هم موهای دخترش صدیقه را میکشد که چرا با پسرهای همسایه حرف زده است. در چنین وانفسایی، یوسف از هر طرف خود را شکننده و در معرض خطر میبیند. مرد کریه شکمگنده، حتی اگر یک تصور باشد، باورش برای یوسف مایه شرمساری است.
«اگر برمیگشت و مشت محکمی توی پوزه همو که پشت سرش نشسته بود میکوفت چه میشد؟… از رسوایی میترسید… فکر فردا را میکرد. فردا میان سر و همسر چهجور سربلند کند؟ …نمیخواست برای خودش سرشکستگی بار بیاورد… نگذاشته بود پشت سرش حرف دربیاورند… فقط میخواست خودش را نگاه دارد. دو سه سال، فقط دو سه سال دیگر. تا اینکه ریش و سبیلش خوب دربیایند… چه خوب میشد اگر صورتی بزرگ میداشت با چند جای زخم کارد… چه خوب بود اگر سینهاش پرموی بود… یک ضامندار دستهشاخی چه خوب بود…»
و از این دست آرزوها که هر نوجوانی در آستانه ورود به جوانی دارد. برای دفاع از خود یا به رخ کشیدن خود که نتیجه هر دو یکی است. ساختن فضای امن پیرامون خود با ابزاری که زمانه به زمانه نو میشوند. مهمترین و مبرمترین آرزوی هر نوجوانی، گذار از آن مرحله و رسیدن به جوانی است که میتواند مقدمهای باشد برای کسب استقلال. و یوسف در حسرت چنین آرزویی میسوزد و میسازد.
«رفتن به سربازی یکی از امیدهای یوسف شده بود. سربازی در نظر او یعنی مرزی که آدم قدم به مردی میگذارد. یعنی گذرنامه بلوغ.» و یوسف خود را به آب و آتش میزند تا این مرز را پشت سر بگذارد و از سایه مردی که همواره در پی اوست، در امان بماند. سایه مرد، نماد همه تهدیدهای دوران نوجوانی است.
قربانی بودن شخصیت اصلی
دولتآبادی به شیوه سلوک که در آن چند «قیس» در هم تنیده میشوند تا اشتراکاتشان عیان شود، اینجا هم روی چند نام تاکید میکند. یکی خود یوسف، دوم علی اکبر و سوم حضرت یوسف که این هرسه به نوعی قربانی میشوند. یوسف قربانی زیبایی و جمال خود و علی اکبر قربانی شجاعت و جوانی خود. و یوسف داستان، به این ترتیب خود را به دو شخصیت مظلوم دیگر تاریخ نزدیک میکند. او خود را در مسلخ پندارهای اخلاقی فدا میکند. «دستهای درشت و گوشتالودی بیخ گلویش را میگیرد. دارد خفه میشود… مهلت درد به یوسف نمیدهد. خون داغ و روشنی از خرخرهاش فواره میزند.»
و ناگهان ذهن جایش را به واقعیت میدهد. پیش چشمان یوسف، گوسفندی قربانی میشود. آن هم توسط همان سایه هولناک که اینک تجسم پیدا کرده است. «از دندانهایش تکههای شکمبه آویزان است. عرق تنش بوی خون مرده میدهد.» با دیدن این صحنه خشونتبار، یوسف از فرط جنون، رها میشود و دیگر سایهای را دنبال خود حس نمیکند اما توهمی دیگر ذهنش را پر میکند. توهمی که بوی عشق میدهد.
«تن یوسف آرام به چاه میرود. در چاه چارزانو مینشیند و پشتش را به دیوار تکیه میدهد. صورتش دارد به او نگاه میکند. به بالا، به پیراهنش. پیراهن خونی است. پیراهن خونی روی دستهای سایه است… سایه پیراهن یوسف را روی گردن گرگ میاندازد. گرگ میایستد و به ته چاه نگاه میکند. گرگ چه آرام و معصوم است. صورت یوسف به او میخندد.»
اینها همه نشانههایی است که در داستان یوسف و زلیخا نشانهاند و به این ترتیب، یوسف با آمیزهای از خشونت و عشق، خود را قربانی میکند تا از آن کابوس لعنتی رها شود. او خود را حتی از بند خانه میرهاند تا یکسره از هر قید و بندی رها شود. به کوچه میرود. درحالیکه چاقویی در دست دارد، تصور میکند که با تیغه چاقو میتواند همه آنهایی را که او را تهدید کردهاند سر به نیست کند.
اما ناگهان «انگشت یوسف بیاختیار ضامن چاقو را فشرد. تیغه چاقو بیرون جهید، شلوار و تکهای از رانش را جر داد و یوسف طعم خون گرم را روی پوست ران خود حس میکرد. ترسش ریخت…» و رهایی از پندار با زخم زدن بر خود و بیرون کشاندن خون انباشته شده در رگها فرادست میآید. یوسف مقابله با تهدید را با زخم زدن بر خود آغاز میکند.
زبان و لحن دولتآبادی
لحن کلی اثر همانند دیگر آثار آن دوره دولتآبادی، حماسی و احساسی است. با این تفاوت که او برخلاف برخی آثار آن دورانش نکوشیده است تنها در دایره بسته مصالح سیاسی روز، خود را اسیر کند. به همین دلیل این اثر همچنان تروتازه و «بهروز» جلوه میکند. فضای کلی اثر با زبان شیوای دولتآبادی و سبک اختصاصی او هماهنگ است. راوی دانای کل است و اوست که در ذهن شخصیت اصلی نفوذ و درونش را برملا میکند. این سبک در آثار بعدی دولتآبادی بهویژه دو اثر سترگ جای خالی… و «کلیدر» تجلی بیشتری پیدا میکند.
زبان و سبک او آمیزهای است از روایت و قضاوت. به همین دلیل گاه چنان مطول میشود که حوصله خواننده را سرمیبرد. اما در این اثر قضاوتها چنان در ساختار ذهنی داستان تنیده شدهاند که همان لحن قاضیانه، روایتگر هم میشود و همین باعث شده تا در این اثر، چیزی اضافه به نظر نیاید. بههرحال روز و شب یوسف، برای شناخت کوششهای طاقتفرسای دولتآبادی در جهت دست یافتن به نوعی از ادبیات که در عین بومی بودن، میتواند جهانی هم باشد اثر مهمی است. مهمترین ویژگیاش این است که به رغم گذشت سی سال از نگارش آن، اصلا کهنه به نظر نمیرسد.
یادداشتی از احمد طالبینژاد
این متن در شماره 15 نشریه «هفت» (آبان 1383) منتشر شده بود.