از میان رمانهای بزرگی که سرنوشت یک فرد یا جماعت را با همه زیروبمهایش شرح میدهند و در فرانسه از رمان ژانکریستف اثر رومن رولان گرفته تا رادمردان اثر ژول رومن شهرت فراوان به دست آوردهاند، خانواده تیبو اثر روژه مارتن دوگار در مقام نخست قرار دارد. درحالیکه رومن رولان چشماندازی از یک زندگی استثنایی را به دست میدهد و ژول رومن میخواهد سیر تحولی تاریخی یک کشور یا احیانا سراسر یک قاره را از برابر چشم ما بگذراند، روژهمارتن دوگار مانند ژرژ دوهامل در رمان گزارشنامه خانواده پاسیکه تصویر پویایی از یک خانواده بورژوا را به ما عرضه میکند. در اینجا خلاصه کتاب خانواده تیبو (8 جلد) را با هم مرور میکنیم.
سرگذشت یک خانواده، یک نسل و یک قاره
گرچه حوادث رمان بر گرد دو شخصیت اصلی به نام آنتوان و ژاک تیبو دور میزند، که مانند دو قطب متضاد گاهی وجوه مشترکی نیز باهم دارند (و چون از یک خانوادهاند طبعا این وجوه مشترک آنها را از دیگر افراد بشر متمایز میسازد.) این رمان بزرگ در عین حال، شرح بحران سیاسی و اجتماعی سالهای نخست قرن بیستم است که نتیجه فاجعهآمیز آن، جنگ جهانی 1914-1918 بود. اما برسیم به خلاصه داستان خانواده تیبو.
خلاصه جلد اول – دفترچه خاکستری
کتاب خانواده تیبو که انتشار آن از 1922 تا 1940 به طول انجامید مشتمل بر هشت جلد است. بخش نخست، با عنوان «دفترچه خاکستری» شاید جذابترین بخش رمان باشد. دوستی خالصانهای میان دو دانشآموز به نامهای ژاک تیبو و دانیل دوفونتانن پدید میآید. یکی از معلمان مدرسه نامههای عاشقانهای را که این دو پسر با یکدیگر ردوبدل میکردهاند کشف میکند و غوغا به پا میشود.
دو پسر که از اشتباه بزرگترها، به ماهیت این احساسات دوستانه به خشم آمدهاند و تصور جدایی از یکدیگر بیرون از حد تحملشان است، با یکدیگر فرار میکنند. از پاریس به بندر مارسی میروند و میکوشند تا سوار کشتی شوند و به آفریقا بگریزند. کارشان، مسبب جلب سوء ظن میشود و در لحظهای که میخواهند دستگیرشان کنند، هریک به طرفی میدود و همدیگر را گم میکنند.
در آن شب سرگردانی و تنهایی، دانیل را زنی به خانه خود میبرد و او را ناخواسته با رازهای مباشرت آشنا میکند. اما دانیل فردا که ژاک را باز مییابد از این ماجرا دم نمیزند و در عین حال پی میبرد که اکنون این راز میان او و دوستش فاصلهای به وجود آورده است. دو پسر تصمیم میگیرند که پیاده به بندر تولون بروند.
در طی راه، شب را در مسافرخانهای به سر میآورند و آنجا آنها را دستگیر میکنند. بازگشت به پاریس یکی دیگر از دلایل فرار آنها را که ژاک تصمیمش را گرفته و به دانیل تحمیل کرده بوده است به خوبی روشن میکند: دانیل با محبتهای مادر و خواهر کوچکش روبهرو میشود، اما ژاک از پدرش که پیرمردی مستبد و خودخواه و خشن است نفرت دارد و میترسد.
پدر ژاک به امور خیریه میپردازد و این امور برای شئون اجتماعی و وجدان راضی فراهم آورده است و او خود را محق میداند که نسبت به نزدیکانش با سختگیری و عدم تفاهم لجوجانهای رفتار کند. خانواده فونتانن نیز برکنار از گرفتاری و درگیری نیست. ژروم دوفونتانن، پدر دانیل، دائما از کانون خانواده میگریزد و فقط گاهگاه قدم به خانه میگذارد؛ پس از اینکه کلفتها را اغوا کرده و از راه عفت به در برده است، اکنون با دخترخاله زنش زندگی میکند.
بانو فونتانن که زنی سرشار از بزرگواری و ایثار است این وضع را به سختی تحمل میکند، خاصه آنکه به خاطر فرزندانش باید تن به دروغگویی بدهد. دختر کوچکش «ژنی» که بر اثر فرار دانیل منقلب شده است به بستر بیماری میافتد و معالجه پزشکان اثری نمیبخشد. مادر از فرط درماندگی به دوست قدیمی خود گرگوری که کشیش پروتستان و پیرو و مبلغ «انجمن علمی مسیحیان» است روی میآورد و کشیش دختر را از مرگ نجات میدهد.
شفای ژنی و بازگشت دانیل باعث میشود که خوشبختی به خانه آنها باز آید. اما در خانواده تیبو وضع بر این منوال نیست. پدر با اینکه تمام مسئولیت فرار پسرش را به گردن پروتستانها میاندازد و احساسات بغضآلودی به آنها ابراز میدارد لیکن با پسرش مانند بزهکار رفتار میکند و تصمیم میگیرد که او را تحت مراقبت شدید قرار دهد. در مؤسسات خیریه او، محلی به اسم «بنیاد اوسکار تیبو» هست که در حقیقت ندامتگاهی برای نوجوانان بزهکار است. در این بنیاد، بخشی مخصوص پسران نافرمان وجود دارد که تا این زمان خالی مانده است.
آقای تیبو تصمیم میگیرد که روش زیرکانهای را برای بازپروری پسران نافرمان ابداع کرده است در مورد پسر خودش به کار ببرد. آنتوان که از سختگیری پدرش و از سست عنصری و بیاعتنایی کشیشهای مشاور او برآشفته است نمیتواند پدر را از این تصمیم منصرف کند و ژاک به ندامتگاه فرستاده میشود.
خلاصه جلد دوم – ندامتگاه
هنگامی که بخش دوم با عنوان «ندامتگاه» آغاز میشود، چند ماه گذشته است. آنتوان که اجازه ملاقات با برادرش را ندارد از سکوتی که در پیرامون او به وجود آوردهاند نگران میشود. بی آنکه به پدرش اطلاع دهد خود به «بنیاد اوسکار تیبو» میرود. تعجبی که از این ملاقات به رئیس ندامتگاه دست میدهد و حالت آمادهباشی که ظاهرا این ملاقات در محیط ندامتگاه ایجاد میکند بر سوء ظن آنتوان میافزاید. ولی بیش از اینها، رفتار ژاک به نظرش مشکوک میآید.
آن پسر خشن و سرکش اینک مؤدب و فرمانبردار و سربهزیر شده است. آنتوان او را برای گردش به بیرون ندامتگاه میبرد و در طی راه میکوشد تا اعتمادش را جلب کند، ولی ژاک از گفتن شانه خالی میکند. سرانجام به گریه میافتد و به بدبختی خود اعتراف میکند: تنهایی مطلقی که برگرد او به وجود آوردهاند، نظارت مداومی که بر همه رفتارهای او اعمال میکنند، کاهلی و بیکارگی مستمری که زیر ظاهر کار مرتب پوشیده داشتهاند، همه اینها او را خرف کرده است.
با اینکه از چیزی شکوه ندارد و کسی را متهم نمیکند، برادرش پی میبرد که این پسر بینوا در ترس به سر میبرد و دیگر آرزوی فرار کردن یا برگشتن به خانه را ندارد و اکنون دستکم از دست خانواده نجات پیدا کرده است و چیز دیگری نمیخواهد جز ادامه همین کاهلی و رخوتی که دچارش شده است.
پس از بازگشت آنتوان به پاریس، مشاجره شدیدی میان او و پدرش درمیگیرد، اما پدر از تصمیم خود برنمیگردد و حاضر نمیشود که ژاک را از ندامتگاه بیرون بیاورد. آنگاه آنتوان از آبه وکار، کشیش اقرار نیوش و مقتدای روحانی پدرش، مدد میطلبد. کشیش مداخله میکند و فقط پس از ترساندن آقای تیبو از عذاب جهنم موفق میشود که آزادی ژاک را به دست آورد.
آنتوان که سال آخر دانشکده پزشکی را میگذراند پدر را راضی میکند که آپارتمان مستقلی در طبقه همکف همان خانه برایش اجاره کند، و ژاک را پس از بیرون آمدن از ندامتگاه آنجا نزد خود میآورد. برایش معلم سرخانه میگیرد و تربیت مجدد او را به شیوه خود آغاز میکند و مانع دیدارهای خشونتآمیز پدرش با او میشود. هم منزلی دو برادر گاهی موجب اختلاف نظر و مشاجره آنها با یکدیگر میشود.
آنتوان موفق نمیشود که اعتماد کامل برادرش را جلب کند. با وجود قولوقرارهایی که گذاشته بودند، ژاک به دانیل نامه مینویسد. آنتوان که مخالفت خود را با تجدید روابط میان آن دو پسر جوان بیهوده میبیند خودش همراه ژاک به نزد خانواده فونتانن میرود.
خلاصه جلد سوم – فصل گرم
وقایع بخش سوم کتاب با عنوان «فصل گرم» چند سال بعد آغاز میشود. ژاک در امتحان ورودی دانشسرای عالی قبول میشود. دانیل که جوان برازنده و هوسبازی شده است و با محافل مشکوک رفتوآمد دارد، ژاک را به مناسبت این موفقیت به عشرتگاهی میبرد. دانیل با همه زنان عشرتگاه آشناست، ولی ژاک در آنجا شدیدا احساس غربت میکند.
وصف این قبیل محافل عیشونوش پاریس در قبل از جنگ جهانی اول گیرندگی دو بخش پیشین را ندارد و بههرحال باید پذیرفت که داستان در فصلهای نخستین این بخش دچار افت میشود. اما از فصل سوم به بعد، هنگامی که آنتون پا به میدان میگذارد، داستان با قدرت بیشتری اوج میگیرد.
آنتوان را بر بالین دختربچهای که با وسیله نقلیه تصادم کرده است میبرند و آنتوان دست به کارهای قهرمانانه میزند: با همان مختصر وسایل موجود در آپارتمان فقیرانه خانواده دختر مصدوم فورا اقدام به عمل جراحی میکند و مبارزه بیامانی که میان او و مرگ دختربچه درمیگیرد باعث شگفتی و شیفتگی اطرافیان میشود. زن جوان و زیبایی به نام راشل که از همسایگان خانواده دختر مصدوم است و در طی عمل جراحی به آنتوان کمک کرده است معشوقه او میشود.
آنتوان که تا این زمان جز کار و حرفهاش به هیچکس و هیچچیز دیگر توجه ندارد در پرتو وجود راشل اندک اندک تربیت میپذیرد و تغییر میکند. دو خانواده تیبو و فونتانن تابستانها به ییلاقی نزدیک پاریس به نام مزونلافیت میروند. ویلاهایشان در آنجا نزدیک به هم است. ژاک با دانیل رفتوآمد میکند و یک شب که سرزده به ویلای آنها رفته و ژنی را تنها یافته است، به او ابراز عشق میکند. ژنی که غافلگیر شده و در عین حال از بروز احساسات باطنی خود در برابر این اعتراف وحشت کرده است او را از خود میراند.
آنتوان، بیخبر از حادثهای که در حال تکوین است، در پاریس با راشل زندگی میکند و از سرگذشت این زن که برایش مرموز مانده است دچار نگرانی میشود. اندک اندک به گذشته او پی میبرد و درمییابد که راشل دختری داشته که مرده است و از مدتی پیش، با حالتی که گاهی طغیانآمیز و گاهی مطیعانه است، بازیچه مرد ماجراجوی عجیبی قرار گرفته است. این مرد وحشتناک و فریبنده که باعث مرگ برادر راشل شده است دوباره او را به نزد خود فرا میخواند و راشل آنتوان را ترک میکند تا در آفریقا به کنار آن مرد برود.
آنتوان به مزونلافیت برمیگردد ولی بسیار دیر میرسد و برادرش دوباره ناپدید شده است. آنتوان از پدرش هیچ توضیحی برای این فرار به دست نمیآورد. آقای تیبو که از این حادثه دچار افسردگی شدید شده است یقین دارد که اینبار ژاک رفته است تا خودش را بکشد.
خلاصه جلد چهارم – طبابت
بخش چهارم با عنوان «طبابت» یک روز از زندگی پزشک جوان، آنتوان تیبو را در چند سال بعد شرح میدهد. این بخش یکی از جذابترین قسمتهای کتاب است. مارتندوگار با سادگی و صراحت و ظرافت کمنظیرش میتواند بزرگترین مسائل بشری را، از جمله رنج و تنهایی درونی انسانها را به نحو تحسینانگیزی شرح دهد بی آنکه هرگز، حتی یک لحظه، از بیان دقیق و مؤثر واقعیت به دور افتد.
آنتوان مردی است منطقی و اندکی خشک، مستدل اما سادهدل، در قضاوتها و احساسات خود محتاط و وزین، راهنمایی است بیطرف و بینظر در پیچ و خم بدبختیهای اجتماعی و فردی. مریض خردسالی دارد که به شدت رنج میبرد و بیماریش علاجناپذیر است. با همه اصرار و الحاح اطرافیان کودک محتضر، آنتوان تن نمیدهد که او را با تزریق دارویی زودتر خلاص کند و این استنکاف باعث خلجان روح خودش میشود.
شخصیت آنتوان که در حرکات و واکنشهایش آشکار میشود توجه و محبت خواننده را شدیدا به خود جلب میکند. اما اینجا آنکه بیشتر مرد علم است آنتوان نیست، بلکه خود نویسنده است: مارتن دوگار با باریکبینی و دقتنظری شبیه جراحان -با این تفاوت که فهم مسائل درونی انسانها و همدلی بشری این دقت علمی را متعادل و بلکه کامل میکند- با مهارت استادانهای میتواند هم از رقت احساسات و هم از خشونت بیان ناتورالیستی پرهیز کند.
در این هنگام آقای تیبو نیز بیمار میشود و پسرش بیآنکه خود را فریب دهد از همان آغاز بیماری میداند که سرانجام آنچه خواهد بود. پدر که نخست دچار وحشت شده و سپس بر اثر دلگرمیهای آنتوان تسکین یافته است دست به یک نوع نمایش اخلاقی میزند تا سرمشقی برای مرگ عبرتآموز به دیگران بدهد: در واقع همینکه خود را دور از خطر مرگ میپندارد اهل خانه را بر بالین خود میخواند و درباره حتمیت مرگ و تسلیم به قضای الهی و اینکه همه عمر خود را به نیکوکاری گذرانده و اکنون با وجدان آسوده آماده است تا تن به مرگ بسپارد سخنرانی میکند.
سخنان خود او و نیز گریه یکی از اطرافیان ناگهان حقیقت پنهان را وارد ذهن هشیارش میکند. آقای تیبو ناگهان پی میبرد که واقعا مرگش نزدیک است و دچار وحشت بیحدومرزی میشود. در این اوضاع و احوال نامهای خطاب به ژاک به دست آنتوان میرسد و آنتوان آن را میخواند. از فحوای نامه چنین برمیآید که ظاهرا ژاک نمرده است. آنتوان به سراغ نویسنده نامه که نامش ژالیکور و عضو فرهنگستان و استاد دانشگاه است میرود و اطلاعاتی از او برای یافتن رد برادرش به دست میآورد. پس از تحقیق میفهمد که ژاک اکنون در سوئیس در شهر لوزان به سر میبرد.
خلاصه جلد پنجم – سورلینا
ژاک داستانی با عنوان«سورلینا» نوشته و در مجلهای چاپ کرده است. آنتوان پس از خواندن این داستان که ظاهرا حسب حال نویسنده آن است پی میبرد که چه عواملی محتملا موجب فرار ژاک شده است. با اینحال آنتوان نمیتواند مرز میان افسانه و واقعیت را مشخص کند. از این داستان چنین برمیآید که ژاک در آنِ واحد عاشق دو دختر بوده است: یکی ژنی، خواهر دانیل، و دیگر ژیز، دختری که آقای تیبو او را از کودکی به خانه خود آورده و مثل فرزند خود بزرگ کرده است و دو برادر او را به چشم خواهر مینگرند.
ولی علت واقعی فرار او مشاجرهای میان پدر و پسر بوده و در طی آن ژاک به صدای بلند اعلام کرده است که عاشق ژنی پروتستان است و میخواهد با او ازدواج کند. آنتوان بیدرنگ خود را به لوزان میرساند و ژاک را پیدا کند. ژاک که پیش از آمدن به سوئیس، سه سال دربهدری و بدبختی را تحمل کرده است اکنون در میان گروهی سوسیالیست، وابسته به «بینالملل کارگری» زندگی میکند. با وجود نسب و تربیت بورژوازییش موفق شده است که اعتماد و احترام همرزمانش را به خود جلب کند.
ازاینرو در برابر آنتوان که خودسرانه وارد زندگی تازهاش شده است به شدت پرخاش میکند. بااینحال دست رد به سینه او نمیزند و سرانجام در برابر اصرارهای برادرش تسلیم میشود و همراه او به پاریس برمیگردد. وقتی که پا به خانه پدری میگذارد بسیار دیر شده است. آقای تیبو پس از اطمینان از مرگ محتوم خود نخست در برابر آن طغیان میکند و سپس به لطف حضور مقتدای روحانیش آبهوکار تسلیم قضاوقدر میشود.
خلاصه جلد ششم – مرگ پدر
اینجا ماجرای طولانی احتضار او آغاز میشود و «مارتن دوگار» با دقت بینظیرش در ثبت کوچکترین وقایع و به یمن همدلی ستایشانگیزش با سرنوشت دردناک بشری ما را در زیروبم رنجهای این احتضار شریک میسازد.
آنتوان گرچه گمان نمیکرد که پدرش را دوست داشته باشد، از مرگ او به شدت دگرگون میشود. در میان کاغذها و یادداشتهای بازمانده از آقای تیبو جملههایی مییابد و پی میبرد که آن موجود منفور نیز انسان بوده و به علاوه مظهر توانایی و نیروی خانواده تیبو بوده که سهمی از آن به او و برادرش رسیده است.
خلاصه جلد هفتم – تابستان 1914
در بخش هفتم با عنوان «تابستان 1914» حوادث متعدد پیدرپی روی میدهد. در حالی که در جلدهای پیشین، در میان رویدادها فواصل چند هفته و چند ماهه هست، اینجا شرح حوادث یک روز گاهی چند فصل را در بر میگیرد. داستان که برگرد شخصیت ژاک دور میزند زندگی یک گروه «جهان وطن» و انقلابی را در سوئیس شرح میدهد. ژاک پس از مرگ پدرش دوباره به سوئیس بازگشته و به آنها پیوسته است.
نویسنده ما را به قلب اجتماعات آنها میبرد و شریک بحثهایی میسازد که شخصیتهایی متعلق به سرتاسر اروپا -تبعیدیهای سیاسی، رؤسای اتحادیهها، نظریهپردازان انقلابی- در آنها شرکت دارند. موضوع این بحثها انقلاب پرولتاریایی آینده است. ولی خیلی زود موضوع دیگری در مرکز توجه قرار میگیرد: پس از قتل ولیعهد اتریش در شهر سرایوو، شبح جنگ در افق پدیدار میشود.
در میان غفلتها دولتها و عقاید عمومی، این گروه کوچک که شاخههایش را در اکثر کشورهای اروپا گسترده است خیلی زود میفهمد که آثار این قتل چه خواهد بود و نتایج فوری آن را پیشبینی میکند. ژاک که برای اجرای مأموریتی به وین رفته و از آنجا برگشته است، اطلاعاتی برای رفقایش میآورد و آنها خطر وقوع جنگ وسیعی را در اروپا به خوبی درمییابند. تنها راه مبارزه با این جنگ اعتصاب کارگران وابسته به اتحادیههاست که میتواند منجر به مقاومت و قیام تودههای مردم شود.
بدبختانه «بینالملل کارگری» هنوز آنقدر متشکل نیست که بتواند مطمئن باشد که همه شعبههای اتحادیهها در روز معین در همه کشورهای مورد خطر دست به اعتصاب بزنند. ژاک، در ضمن سفر کوتاهی به پاریس، سعی میکند تا فوریت مسائلی را که اکنون وجودش وقف آنها شده است به آنتوان بفهماند. اما باز هم یک بار دیگر، دو برادر با عدم تفاهم از یکدیگر جدا میشوند.
آنتوان خودش را تماما وقف حرفهاش کرده است و آرزویش برای تسکین آلام و شفای بیماران به حد جاهطلبی میرسد. او یکی از امیدهای آینده در طب اطفال است و در آستانه توفیق بزرگی قرار دارد. ژاک، در همین سفر، ژنی را که مدت چند سال ندیده بود در جریان اوضاع و احوالی رقتانگیز باز میبیند: ژروم دوفونتانن، پدر ژنی، که تن به معاملههای غیر شرافتمندانه داده و ورشکست شده و حیثیتش به باد رفته در اتاق هتلی دست به خودکشی زده است. بر بالین این مرد محتضر، شخصیتهای اصلی داستان همدیگر را بازمییابند.
دیدار ژاک و دانیل بسیار یأسآور است: دو مرد جوان میفهمند که دیگر حرفی برای گفتن به یکدیگر ندارند. اکنون روزها به سرعت سپری میشود و جنگ در شرف وقوع است. ژاک که تنها مانده است یک تنه میکوشد تا مانع وقوع آن شود. به شهرهای مختلف در فرانسه و بلژیک و آلمان به مأموریت میرود، مدام از کشوری به کشور دیگر در حال حرکت است، در آخرین تظاهرات به نفع صلح حاضر میشود و در همه اقدامات ضد جنگ شرکت میکند.
در فاصله میان یک میتینگ و یک شب پراضطراب در دفتر روزنامه «اومانیته» در انتظار آخرین اخبار، ژنی را نیز همراه خود میبرد. در آستانه صدور فرمان بسیج عمومی، ژانژورس، خطیب معروف و طرفدار صلح (که شخصیتی تاریخی است) در توطئهای به قتل میرسد و اتحاد سوسیالیستها از هم میپاشد. اکنون دیگر برای اعتصاب عمومی دیر است و این جهان فرسوده نخست آهسته آهسته و سپس تند و تندتر به سوی فاجعه پیش میرود.
سرانجام جنگ اعلام میشود. ولی منسترل، رهبر گروه سوسیالیستهای ژنو، و ژاک معتقدند که هنوز میتوان کاری کرد و مانع وقوع آن شد. ژاک اعلامیهای مبنی بر دعوت رزمندگان به ترک جنگ مینویسد و مخفیانه در هزاران نسخه چاپ میکند و سپس با منسترل، که خلبانی قدیمی است، سوار هواپیما میشوند و به بالای خطوط جبهه جنگ میروند تا اعلامیه را در میان سربازان دو طرف متخاصم پخش کنند.
در بالای جبهه، موتور هواپیما از کار میافتد و هواپیما سقوط میکند و آتش میگیرد. منسترل در جا میمیرد، ولی ژاک چند ساعتی زنده میماند. میبیند که فرانسویان او را جاسوس به حساب میآورند. با او بدرفتاری میکنند. در حین عقبنشینی سپاهیان فرانسه، ژاک با گلوله تپانچه یکی از فرانسویان کشته میشود.
خلاصه جلد هشتم – سرانجام
بخش آخر با عنوان «سرانجام» ما را به سال 1918 میبرد. آنتوان که بر اثر استنشاق گاز شیمیایی معلول شده است در درمانگاهی مخصوص ارتش در جنوب فرانسه تحت معالجه است. از پزشکان معالج اجازه میگیرد و چند روزی به پاریس و به مزون لافیت میرود. دانیل را که بر اثر اصابت ترکش خمپاره ناقصالعضو شده است و بانو فونتانن را که سرپرست یکی از بیمارستانهای ارتشی است میبیند. ژنی را نیز میبیند.
ژنی پسری را که از ژاک دارد -ولی ژاک هرگز نفهمیده بود که او حامله شده است- بزرگ میکند. آنتوان از بازیافتن خصوصیات برادرش در چهره و اخلاق ژانپل کوچولو هیجان عمیقی حس میکند. به درمانگاه بازمیگردد و چون میداند که هرگز از آن عارضه نجات نخواهد یافت و چون در اطراف خود بیمارانی را که مانند خود او محکوم به مرگاند میبیند، پسر ژاک برایش مظهر بقای خانواده و بقای خودش میشود.
برای اینکه نگذارد تا همهچیز زندگیاش ذره ذره نابود شود و به مرگ محتوم بینجامد، یادداشتهای روزانه خود را در دفترچهای مینویسد. پیشرفت بیماری خود را و بهخصوص درسهایی را که، البته خیلی دیر، از زندگی آموخته است در آنجا یادداشت میکند .بر اثر بیماری و مرگ قریبالوقوع، نسبت به برادری که هرگز نتوانسته بود روحیهاش را بشناسد احساس نزدیکی و همدلی میکند و در عینحال به محدودیتهایش آگاهی بیشتری مییابد و میدان دیدش وسیعتر میشود. سرانجام نسبت به سرنوشت بشر درک روشن و عمیقی حاصل میکند.
آنتوان این یادداشتها را برای همان کودکی مینویسد که حاصل زندگی برادرش بوده و اکنون همه امکانات و همه عظمت خانواده تیبو را در خود فراهم آورده است. این تفکرات ستودنی نتیجه تاثیرانگیز و بسیار انسانی این رمان بزرگ است و همینجاست که این اثر ستایشانگیز به پایان میرسد.
خلاصه کتاب خانواده تیبو – اثری از روژه مارتن دوگار
این متن در شماره 86 و 87 مجله چیستا به قلم حسین کربلایی منتشر شده بود.