حاشیههای اولین رمان سلینجر، همراه با انتشار کتاب، متولد میشوند و تا مدتها ادامه پیدا میکنند. سال 1951 میلادی که رمان عرضه میشود، خیلی سریع بین نوجوانها راه خودش را باز میکند و به شدت روی آنها تاثیر میگذارد. قاعدهاش یا تصور بر این است که تاثیری که یک کتاب یا داستان بر مخاطب دارد، در ذهن اتفاق بیفتد، اما در خصوص رمان ناطور دشت ماجرا کمی فرق داشت.
نوجوانهایی به شکل هولدن کالفیلد
عجیب است که اولین شکل این تاثیرگذاری، نمود تصویری دارد؛ به این ترتیب که بعضی از نوجوانها و جوانهایی که قصه را خواندهاند، خودشان را شبیه به هولدن کالفیلد، شخصیت اصلی کتاب میکنند. اگر کتاب را خوانده باشید میدانید که مهمترین شاخصه و ویژگی ظاهری هولدن کلاه قرمز رنگش است. پس از این اتفاق، و البته هجوم رسانهها و خبرنگارها برای گفتوگو با سلینجر، باعث میشود که آقای نویسنده در مرحله اول از ناشر بخواهد که عکسش را -که در صفحههای ابتدایی کتاب بوده- بردارند تا به سادگی شناخته نشود. درباره نحوه نوشته و چاپ شدن کتاب سلینجر در قسمت دوم پادکست صحبت کردیم. اینجا درباره حواشی پیش آمده حرف میزنیم.
قدم بعدی، دور شدن از این فضای پر سر و صدا است. سلینجر خانهای ویلایی در منطقه کورنیش در ایالت نیوهمپشایر میخرد و به آنجا نقل مکان میکند؛ جایی که بتواند در آرامش زندگی کند، و البته داستانهایش را بنویسد. هرچند در سال 1965 تصمیم میگیرد دیگر هیچ داستانی از او منتشر نشود. این در حالی بود که نوشتن داستانهای کوتاه را ادامه میداد.
سه تیراندازی و دو مرگ
برای رمانی که هیچ اثری از خشونت و جنگ و خونریزی در خود ندارد، چنین حاشیههایی دور از ذهن میآید، اما چیزی است که اتفاق افتاده است. بین این حادثهها، ماجرای قتل جان لنون، خواننده، ترانهسرا و از اعضای گروه بیتلز، اهمیت بیشتری دارد. اتفاقی که در دسامبر سال 1980 رخ داد. در یکی از شبهای سرد زمستان در منطقه منهتن نیویورک، شخصی منزوی و پریشانحال به نام دیوید چپمن برای عملی کردن نقشهای که در سر داشت، در نزدیکی محل زندگی لنون کمین کرده بود.
به احتمال زیاد وقتی برای اولین بار خبر قتل لنون را شنیدهاید، پیش خودتان فکر کردهاید قاتل دشمنی خونی با عضو گروه بیتلز داشته، اما شوکه میشوید وقتی بفهمید که ایشان نهتنها از جان لنون بدش نمیآمده، که از طرفداران سرسختش بوده است. این علاقه تا آنجا پیش رفته که وقتی لنون از ماشین پیاده میشود، چپمن به سمتش میرود تا از او امضا بگیرد. پس از این کار، صبر میکند تا آقای خواننده برگردد و به سمت داکوتا حرکت کند. اینجاست که فرصت پیدا میکند اسلحهاش را که زیر یک جلد کتاب ناطور دشت پنهان کرده، بیرون بکشد. پنج تیر به سمت لنون شلیک میکند که چهار تای آن به هدف میخورد.
حرکت بعدی قاتل هم کاری غیرقابل پیشبینی است؛ در حالی که لنون در خون خود غلت میزده، چپمن در نهایت خونسردی روی جدول کنار خیابان مینشیند و کتاب ناطور دشت را میخواند. به نظر میرسد هیچ ترسی از عواقب کاری که انجام داده، ندارد. همانجا منتظر میماند تا پلیس سر برسد و او را دستگیر کند. این شخص عجیب، حرف آخرش هم عجیب است؛ وقتی میپرسند دلیل این کار چه بود، میگوید که دلیلش را در کتاب ناطور دشت میتوانید پیدا کنید!
دومین ماجرای تیراندازی، به دیوانه دیگری مربوط میشود به نام هینکلی، که قصد داشت رونالد ریگان، رئیسجمهور وقت آمریکا را ترور کند. البته این ترور ناموفق بود و ریگان از این ماجرا جان سالم به در برد (تصویر بالای صفحه). متهم وقتی قرار است از خودش دفاع کند، میگوید برای شنیدن دفاعیه من کافی است رمان ناطور دشت را بخوانید.
سومین حادثه تیراندازی مربوط به قتل ربکا شیفر است. شاید اسمش به گوشتان خورده باشد؛ بازیگر خوشچهره و جوانی که در چند فیلم و سریال تلویزیونی ایفای نقش کرده بود. عجیب اینکه او هم توسط یکی از طرفدارانش به قتل رسید. قاتل این بار درباره کتاب سلینجر حرفی نزد، اما در میان وسایلش یک نسخه از رمان ناطور دشت هم دیده میشد.
سایر حاشیههای این کتاب به ماجرای اقتباس از داستان برمیگردد. کارگردانهای مختلف و مطرحی سعی داشتند که فیلمی بر اساس رمان سلینجر بسازند، که هر بار با مخالفت نویسنده روبهرو شدند؛ کارگردانهایی مثل بیلی وایلدر، الیا کازان و جری لوئیس.