فصل آغازین داستان «مرگ ایوان ایلیچ» با مرگ گشوده میشود، با اعلام خبر مرگ ایوان ایلیچ، آن هم در دادگاه، در واقع با آغازی که میتوان بر آن «حیاتی در مرگ» نام نهاد. به خلاف فصلهای دیگر که در آن ما با «مرگی در عین حیات» روبهرو هستیم.
زندگی و مرگ در داستان
تقسیمبندی داستان به دوازده فصل طرحی زیباست؛ چرا که مرگ ایوان ایلیچ در زمستان رخ میدهد (در پایان فصل اول گراسیم خدمتکار، پالتو پوست پتر ایوانوویچ را به وی میدهد که نشانه فصل سرما است). و پس از زمستان زندگی، بهار را داریم که فصل رستاخیز است. و ایوان ایلیچ به روز رستاخیز میرسد. پس دوازده فصل اشاره گویایی به دوازده ماه از سال و در پایان به رستاخیز است.
ایوان، زندگی خود را سرتاسر در تجملات و تلاش برای مقام و بازی قمار گذرانده است. در فصل دوم جمله «تمام اتاق پر از اثاثیه و خرت و پرت بود» اشارهای است به روحیه تجملپرستی ایلیچ که اتاق پذیرایی خویش را از اشیای بیمصرف انباشته است. در فصلهای بعد، توصیف تلاش ایلیچ برای دست یافتن به مقامی که در پی آن حقوق «800 روبلی» به دست میآید، نشاندهنده نفس جاهطلب اوست؛ و آشکار است که در چنین فضای آلودهای دیگر روح متعالی نمیشود و آدمی در برزخ میماند.
اطرافیان ایوان ایلیچ
نگاهی دیگر به اطرافیان ایوان ایلیچ، روزمرگی آدمها را به خوبی عیان میکند. پتر ایوانوویچ یار میز و قمار اوست؛ کسی که در مراسم تدفین، در تردید است و از آنجا که از مرگ میهراسد، به خودش میقبولاند که این ایوان است که میمیرد نه او و نه کسی دیگر! در فصل اول، ورود ایوانوویچ را به اتاق مرده چنین بیان میکند: «پتر ایوانوویچ مثل هر کس دیگری، در چنین وضعیتی و با تردید از اینکه چه بایستی بکند وارد اتاق شد.»
یار میز دیگر ایوان، شوارتز است که مراسم تدفین برایش ملالآور است و با نگاهی به پتر ایوانوویچ در فصل اول، این نکته را به او میفهماند و قرار قمار شبانه را با او میگذارد. پراسکو فیدورونا که همسر ایوان است، خطاب به پتر ایوانوویچ میگوید: «سرگرم شدن به این کارها، برایم تسلابخش است…»
و در جای دیگر، درباره فریادهای ایوان محتضر میگوید: «سه روز متوالی فریاد میکشید و این دیگر غیرقابل تحمل بود… نمیدانم چطور تحمل کردم!»
و بعد لیزا را داریم، دختر ایوان که نسخه دوم مادرش پراسکو فیدورونا است و در فصل یازدهم، ایوان همانگونه که به همسرش مینگرد، به وی نگاهی میاندازد و میگوید که به زودی همه آنها را از وجودش آسوده خواهد کرد و دختر پاسخ میدهد که «مگر ما مقصر مرگ او هستیم؟ چرا ما بایستی سرزنش بشویم؟ من برای پدر متأسف هستم، ولی چرا ما بایستی عذاب بکشیم؟»
به این قرار، ایوان ایلیچ بیمار دیگر برای لولندگان خاکی قابل تحمل نیست. اینجاست که کشمکش درونی ایوان به اوج میرسد. تنها گراسیم خدمتکار و واسیلی نوجوان که نسخه کودکی پدرش ایوان است و بسیار شبیه او، کنار وی میمانند. در پایان فصل دوازدهم، ایوان راجع به اطرافیان خود چنین میاندیشد: «آنها متأسف به نظر میآیند، ولی وقتی که میمیرم نفس راحتی خواهند کشید.»
مسائل مذهبی در داستان مرگ ایوان ایلیچ
سیر در روان آدمها و بازیافتن ضمیر آنها، آنانی که در زنجیر ترفیع مقام و حقوق کلان و قمار و شبنشینی به بند کشیده شدهاند، نقطههای درخشان حکایت «مرگ ایوان ایلیچ» به شمار میآید. در طول سه ماه آخر، ماههای رنج و مرارت، و به تعبیر دیگر مرحله سوختن در سیر و سلوک، ایوان در مکاشفهای درونی به پالایش آلودگیهای ذهنی و روانی خود دست میزند. داستان، هرچند که جریان سیال ذهن به طور مطلق و متعارف آن نیست، اما جریان سیالی است که در ذهن و زبان ایوان میگذرد و از دیدگاه او همهچیز آفریده میشود. هرچند که راوی سوم شخص است و گاهی در مقام دانای کل عمل میکند، اما پرداخت آنگونه صورت گرفته است که خواننده خویشتن را در همهجا در کنار ایوان و دنیای ذهن و زبان او مییابد.
داستان از بیان مسائل مذهبی نیز بازنمیماند. ایوان پس از اعتراف نزد کشیش اقرارنیوش، خود را سبک احساس میکند و در لحظات پایانی، جلوه مرگ که رخ مینماید همسر و فرزندان و اعمال و گذشته ایوان در ذهن او جان میگیرند. اما از آنجا که دیگر بار گناهی بر دوش ندارد و طاهر به سوی نور میرود، تنها به حال آنان دل میسوزاند.
این فراخوانی اعمال و آل و عیال قبل از مرگ، در کتب مذهبی آمده است و این همه دیگر به هیچ کار نمیآید. با تأکید بر عدد سه، سه ماه آخر و یا سه روز آخر و یا تقسیمبندی داستان به دوازده فصل که شرحش در چگونگی رستاخیز ایوان آمد، سبک و سیاق کتب مقدس به یاد میآید. به اینهمه باید سخنان گراسیم پاک را افزود که مانند انجیل سخن میگوید: «اراده خداوند است.»
واسیلی پسر ایوان در لحظات روحانی شدن و مرگ پدر، دست او را میبوسد که این خود صحنهای نمادین است و جنبهای روحانی دارد. گویی پدر بر صلیب رنج خویش میمیرد تا پسر از او بازستاند و بر فراز جلجتا بگرداند. واسیلی در واقع نمایانگر نوجوانی است که هنوز به درون مرداب سقوط نکرده و همچون گراسیم پاک مانده است و هنوز در طبیعت بکر خویش میزید. نوجوانی که هنوز میوه گناه را از شاخههای درخت زندگی نچیده و معصوم مانده است. او آنگونه که باید هنوز به اعراف نرسیده است. او راز جاودانگی را نیاموخته است. هنوز به لمسی از عشق و مرگ نرسیده است. هرچند که خود در دنیای عارفانه نوجوانی خویش طعم معصیت را نچشیده و معصومیت کودکانهاش در حجاب مخفی مانده است.
اما ترحم ایوان به پسرش تنها بدان دلیل است که در برکههای آلوده، تنها رهایش میکند. ایوان از میان آن همه، در اندرون خلوت خویش به گراسیم خدمتکار و وفادار که هنوز دامن به لجنزار عفن اشرافیت آلوده نکرده است، جایی میبخشد و تنها با اوست که درددل میگوید. گراسیم روستایی نجیبی است که هنوز با طبیعت خویش میزید و تمدن شهرنشینی بر سرشت پاک او چیره نگشته است. گراسیم در جایی خطاب به پتر ایوانوویچ که درباره مرگ ایوان تظاهر به دلتنگی میکند، میگوید: «اراده خداوند است، سرنوشت همه جز این نیست.»
درباره شخصیت گراسیم
گراسیم هنوز به هیچ گناه و جرمی آلوده نشده تا آگاهی را بیابد. از آنجا که اینگونه آگاهی رنج میآفریند و گراسیم هنوز در دنیای طبیعت و بهشت خویش مانده است، پس به این دلیل است که او به زمین و پلیدیهایش هبوط نمیکند. گراسیم فرجام را میداند و هنوز در پلیدی شهر و اشرافیت گندیده آن، غرق نگشته و سالها از چشم ناپاکان دور مانده است. تنها زمانی به چشم میآید که ایوان از پلیدیها رسته و به سوی نیکی میشتابد. اینجاست که گراسیم یار و فریادرس اوست. هر روز آلودگیهای او را دور میاندازد و تنش را از غبار پلیدیها پاک میگرداند.
در فصلهای پایانی، ایوان در آخرین دقایق مرگزای عمر خویش، کودکی خود را به یاد میآورد و به تجسم سالهای از دست رفته مینشیند و این محاسبه نفس فرجام کار همگان است؛ در آن هنگام که مرگ در میزند. ایوان درمییابد که تمام عمر مانند سنگی بوده است در سراشیب تند روزگار و هماره گمانش بر این بود که در پایان فتح قله زندگی است، اما هیهات! از آنکه زمین گسترده زیر پای او پیوسته فرو میرفت. تناسبی معکوس که راه به جایی نمیبرد. نگاهی همیشه به فراز، اما پایی همیشه در نشیب.
تنفر و انزجاری که ایوان نسبت به همسرش پیدا میکند، در فصلهای پایانی به اوج میرسد؛ بهخصوص در فصل یازدهم که ایوان خطاب به همسرش میگوید: «تو را به خدا بگذار در آرامش بمیرم!» و در جایی دیگر در آخر همین فصل که خطاب به او فریاد میزند: «دور شو، دور شو و تنهایم بگذار!» اینها نمایانگر هرچه دورتر شدن ایوان ایلیچ از نماد گنداب و نزدیکتر شدن او به انسانیتی درخور و روحی پیراسته است.
مرگ ایوان ایلیچ
بدین قرار، ایوان ایلیچ 45 سال عمر خود را در برزخ زیسته است، در فصل طولانی خواب و فراموشی. هر روزش روز مرگی و تنفس در مرداب بوده است. تنها هنگامی که صدای پای مرگ را میشنود به اعراف میرسد، به شناختی دردناک از خود و روزگار خویش. زندگان را مانند محکومینی میبیند که به گناه اتهامی موهوم پیوسته سنگسار میشوند. دکتر معالج او به چشم یک محکوم در وی مینگرد.
در فصلهای پایانی، دخترش لیزا برای زیارت سارا برنارد (هنرپیشه نمایش) شتاب دارد؛ انگار که ایلیچ بیمار موجودی مزاحم است. و بدینسان است که ایلیچ در کنج انزوای خویش در بستر مرگ هیچ دستی نمییابد که از آستین مطمئن برآمده باشد. همگان ریاکارانی بیش نیستند که در هنگامه رفتن او، معرکه ماندن دارند. به قمار زندگی سر خویش گرم کرده و تن وادادهاند. هیچکس نیست که به حال او دل بسوزاند، آنگونه که انسانیت را در خور است. همه چشم به آخرین قطره قطرهچکان عمر وی دارند حتی همسر او که در تار عنکبوتی اشرافیتی هرزه میزید و دخترش لیزا که تجسم مترسکی راستین از مادر خویش است.
کتاب مرگ ایوان ایلیچ خواننده را وامیدارد که پیش از مرگ بمیرد و به عبارتی دیگر محاسبه نفس کند تا به گنداب نلغزد و بیش از این در مرداب نماند.
یادداشتی از پرویز حسینی